خه
موضوع: "بدون موضوع"
اندر ادامه حکایات بازی با آبروی خاله جان، جانم بگوید که بخیر گذشت!
دانشجویان عزیز چیزی به روی مبارک ما نیاوردند و ما نیز با تأسی به سیره مطلوب آنان چیزی به روی مبارک ترشان نیاوردیم ?
ظاهرا با استناد به خُلقیات مان، بر بقای آن خلق و خو استصحاب جاری نموده، حکم به عدالت سابق ما دادند!
و چه زیبا فرمود: که خود را در مواضع تهمت ها قرار ندهید!(آقا امیرالمومنین علی روحی له الفداء)
لاتَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبالِ الْقَوْلِ»؛ آبروی خودت را هدفی برای تیرهای سخنان مردم قرار نده. (نامه ۶۹ نهج اابلاغه)
مانند نوجوانی به یکباره قد کشیده و با شاخه هایی بدون برگ همچون طفلی نونهال بدون محاسن را می ماند که میل جوانه زدن دارد… نهال همسایه را می گویم…شکوفه های ریز و سپیدش آنهم در دل زمستان، تعجب هر عابری را برمی انگیزد… شاید روشن شدن چشم به جمال شکوفه های سپید که سُرخابی ملیح بر روی گونه دارند روح را تازه کند و بُرشی از عطر بهار را به مشامت برساند؛ اما همین که متوجه میشوی با یک یخبندان زمستانی ممکن است تمام این شکوفه ها از بین بروند و برای یکسال، فقط برگ های سبز به روی دستان درخت بی نوا بماند غمگین می شوی! تماما تغییرات جوی باعث این بی ثمری هستند! اینکه ما انسان ها شرایط محیط زیست را طوری با تکنولوژی به هم میریزیم که تغییر فصل ها به بار می آید و روسیاهیِ بی باری برای درختان بجا می ماند!
بهم ریختن سن بلوغ کودکان نیز همینطور است! وقتی کودک، بخاطر شرایط محیطی نامناسب زودتر از سن موعود به بلوغ جسمی میرسد مانند شکوفه های زمستانی بدون ثمر خواهد سوخت! نشستن پای برنامه های ماهواره ای، گوشی های هوشمند که بعضی کارشناسان، آن را در سن نوجوانی هم مناسب نمیبینند که فرزندان از آن مستقلا استفاده کنند! اما متاسفانه در سنین پایین تر هم در دست کودکان دیده می شود! حضور در مجالس مبتذل مانند برخی عروسی ها و … . بیاد دارم قبل ترها قبیح بود کودکان در مراسماتی با عنوان پاتختی که تماما بانوان بودند شرکت کنند! چرا که میگفتند چشم و گوش کودک باز می شود! اما هیهات از امروزها… و بلوغ های زودرس…
أصبحت فی أمان الله
أمسیت فی جوار الله
اندر حکایات خاله بازی که عبارت دیگر آن همان بازی با آبروی خاله است جانم برایتان بگوید که:
روزی روزگاری گذر برادر همان خواهر که در خاله بازی۱ داستانش از پیش گذشت آمد منزل ما و طبق معمول کیف لب تاب مارا بر دست گرفت و گفت: من آقای مهندسم! از قضا، اخوی بزرگتر ما که در دوران نوجوانی، اندامش را در باشگاه ورزشی تناسبی انداخته بود و عکس هایی با رفیق و رفقای باشگاهی خود انداخته و آلبومی بهم زده بود محض یادگاری، و سالها بعد از تاهل، این آلبوم کذایی را از حیث فراموشی جزو وسایل شخصی نبرده به منزل جدید، در منزل قدیم گذارده بود!
…گذشت گذشت گذشت… تا یک روز که به خوابگاه دانشگاه رفته بودیم از حیث کار هر هفته برای تبلیغ، دانشجوهای عزیزه به دنبال برگزاری همایش شهدا فی الفور یک لب تاب طلب نمودند! و ما نیز برای حل مشکل، لب تاب خود را داده تا بلکه کاری از برای شهدا پیش برده شود!
… گذشت گذشت گذشت… تا که یکی دو روز بعد، احتیاج به لب تاب پیدا کرده آن را از کیف درآورده و نزدیک بود جان به جان آفرین تقدیم نماییم! چشمان مبارک مخاطب روز بد نبیند که بد دیدم! داخل کیف لب تاب پر بود از عکس های مردان آهنین! مردانی که در آلبوم برادرمان با فیگورهای کج و ماوج عضلات خود را به نمایش گذارده بودند! بله، عکسهای همان آلبوم مذکور که قبلتر اشاره شد! خواهرزاده گرامی در حین مهندس بازی، آن را نهاده بود داخل کیف لب تاب ما! و ما بی آنکه از ماجرا باخبر باشیم کیف را برداشته راهی دانشگاه شدیم و بعد دادیم خدمت دانشجویان! یعنی با دست خود آب رو را چپه کردیم داخل جوی!
ادامه دارد…