کنیزی بخر، و آن را ببخش!
کنیزی بخر، و آن را ببخش!
ورودی ضریح
پرده را با اذن کنار میزنی
و سر خم میکنی
نه برای راحتی عبور
بل که از عظمت شیر بیشهی بنیهاشم!
عِطر حرم حضرتی، در مشام میپیچد؛ و هنوز جرات سر بالا کردن در مقابل سردار سپاه حسین را نداری!
دست ادب بر سینه گذاشتن در محضر علمدار بیدست، تو را یکراست میبرد به اصل ماجرا!
ایستادن، توان میخواهد در مقابل مردی که ناجوانمردانه بر زمین انداختنش! مهمان میشوم در کنار زنی عربزبان؛ یک دل سیر روضه میخواند و مثقال مثقال اشک در چِلتاس اعمال جمع میکند! سوز دارد و تَر میکند روضههایش، گِل جان این تُرکزبان را… .
چشم میگردانم به سوی زائرانی که هرکدام در کنجی، سفرهی دل پهن کردهاند و مثل نقل و نبات عریضهای را شفاها حواله میکنند به داخل ضریح! برسد به دست بابالحوائج!
آنطرفتر، طفلی در آغوش مادر در حال سیراب شدن است! کاش رباب امروز میهمان حرم نباشد!
خنکای سنگفرشها جگر میسوزاند… گوشه به گوشهی این حرم، حنجره دارد و روضهی تاسوعا میخواند!
عقربههای ساعت همچو بلال اوج میگیرند و نزدیکی صلوه ظهر را فریاد میزنند. در میان مُهرهایی که عرق بندگیِ هزاران پیشانی بر آنها نقش بسته، به دنبال یک «تربةالحسین» میگردم. ته جعبه، یک مُهرِ پیشانی شکسته، که «حاء و سیناش» هر کدام یک طرف افتادهاند، برایم میشود روضهخوان گودالِ ظهر عاشورا! اشک، بوی تربت را بلند میکند و زبانهی آتش دل را میخواباند.
«یابن امیرالمومنین گویان» قدم بر میدارم به سمت ضریح برادری باوفا… «پسر زهرا» میخوانمش و نزدیکتر میشوم… یاد و نام امالبنین طهارتی بر کام میبخشد و جسارتی بر گام… بار سنگین دل سبک میشود؛ پنجهی التماس در پنجرههای مشبک ضریح گره میخورد و گرههای کورِ دل، دانه دانه شِفا مییابند… اصلا تو مگر نماز بارانی که یادت، بر چشمبرهمزدنی ما را میگریاند! یا کاشفالکرب! آبرویی در وجه ندارم، بحق اخیک الحسین، این کنیز را بخر و ببخش… ببخش بر مادرت، ببخش بر خواهرت… کنیز عقیله شدن، عاقلانهترین خواست است و عاشقانهترین تمنا… مگر عارفانهتر ازین هم سلوکی هست؟! ما را بخر و ببخش ای پسرِ امیرِ مومنان!
به یاد کاروان الیالحبیب
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت
فرم در حال بارگذاری ...