قدم بر میدارم و عبور میکنم از لابلای انبوهی از عزادارن چادر مشکی به سر تا دمِ درِ آشپزخانه مسجد چشمم می افتد به سمت استکان های جورواجور در صف انتظار شسته شدن! که لب تر کرده اند! و داغی سوزان بر لبهای حسین حسین گوی اهالی مسجد گذارده اند… یاد عطش… بیشتر »