جنابِ عشـق! ازدواج، دسـتور زبانِ عشـق!
#هایکوکتاب
#به_قلم_خودم
#عکس_نوشته_تولیدی
موضوع: "بدون موضوع"
اندر حکایت های قبلی کودکی هایمان، گفتیم از شیطنت های طفلی که نسبت خواهری با ما داشت و کماکان همچنان داریم :) و اینک خودش صاحب طفل گشته!
یک روز که پدرمان به ستوه آمده بود از جیغ و ویغ های ما دو نفر بر سـر پستانک – که الحق و الانصاف در عُنفوان کودکی لذیذترین خوردنیِ دنیا بود برایمان – در یک حرکت ورزشکارانه آنهم در رشته ی پرتاب دیسک، پستانک هایِ عزیزمان را راهی پشت بام خانه کرد!
از آن زمان سالهای سال میگذرد و من و خواهرم همچنان با حسرت چشم به آسمان دوختیم!
اینک بعد سالها زمان انتقام رسیده :)
طفل خواهرم
همین الان
پستانکش
هییع! :)
انتقام، شیرین است :)
آن شب هم برای خودش از آن روزها بود!
روزهایی که در خاطرت شیرین ثبت می شوند! حتـی اگر دستی به گوشی نمی بردی و عکسی صرفا جهت زنده نگاه داشتن لحظه نمی انداختی!
در صحن انقلاب دوباره صدای اذان بلند شد؛ نه در بلندیِ گلدسته ها؛ در گوش نوزادی تازه ورود به حریم عالم ماده، که نه! مشرف به صحن و سرایِ کبریائیِ ثامن الحُجج!
پدر نوزاد قدم هایش را تـندتر برداشت به سمت روحانی؛ چندان با ظاهرشان مطابقت نداشت نیّت پاکشان… صدا زد: “آقا سیـد! آقا سیـد! سلام، ما نیت کردیم وارد صحن انقلاب شدیم یه روحانیِ سید دیدیم ازش بخواهیم اذانِ گوشِ بچه مون رو بخونه… “
تبریکی گفتیم و دعای عاقبت بخیری نثار نور دیده شان کردیم!
مادر، دیدگانش اشک باران بود… انگار که با هر قطره، تمنائی برای نوزادش داشت؛ صحت، سلامتی، عاقبتِ خوش،… .
و این حال را چگونه خوش می کنی ارباب! برای هرکسی از هر دَری خـیر می باری!
السلام علیک یا شمس الشموس…
سقوط شاه، آغازی بر یک پایان، تولدی نـو…
#هایکوکتاب
#به_قلم_خودم
#عکس_نوشته_تولیدی
فاطمه زهرا سلام الله علیها، مهـربان ترین مـادر، یک سبد نـور…