بیابان به این خوش آب و هوائی! نعمتی است الهی!
صفای ملکوتی شورزاره های قبل از مسجدت حتی پیرترین ها را جوانی بخشیده؛ سودای پیاده گَز کردن دارند تا بلکه سواری ببینند و یا حداقل در ذهن تصورش کنند و اشک بریزند از شعف تصورت!
شاید با بناکردن مسجدی در دل بیابان قصد کردی به ما بیاموزی محل سجده باید پاک باشد! اینکه بگردیم و بگردیم و بگردیم تا حلال ترین ها را بیابیم!
از سراسر أرض واسعه ی خدا مسافر داری! هر کسی آمده تا درپوشی بر دردش نهی یا که نه، درد را برایش ریشه کن کنی… کوهها را نیز خوب بنگری میبینی که آنها هم دهان به فریاد گشوده اند! گوئی که شکایت زمین به آسمان می برند! عارفان گفته اند براستی اسراری در آنها نهفته است!
در بین این همه همهمه ی زائرانت می توان حس کرد جای خالی آنها را که فقط دلشان به زیارت آمده آنهم از راه دور… آسمان پر شده از رد پای بغض های شکسته ی زائرانِ بعیدت! جمکرانت جمع کرده همه را تا بگوید که هر که طاووس می خواهد باید آواره ی بیابان شود! ای مهـدی! طاووس اهل الجنة!
و مـن، کودکـی که تـو را ای از مـادر مهربانتر، هنـوز ناآشـنایم!
کاش کمی ادب پسرک دستفروش صبح را داشتم که در ازای خریدکی، با اشاره و اشتیاق گفت: دشت اول است! در اصل چیزی از او نخریدم! فقط کمی ترحم به او فروختم! معامله هایم همیشه همین است! دعاهایم نیز… وقتی العجلی بر زبانم نازل می شود باید به زنجیرهای دست و دل خود بنگرم که وصل به سیاهچال دنیایم کرده! نه اینکه با یک العجل، شما را بدهکار نقد کردن دعاهای خود بدانم!
اصلاح کن ما را مولا…
+ این همه لطف میکنی در حق ما آقا! چرا وقتی یه گوشه کار رو میگیریم شما رو بدهکار خودمون میدونیم؟!
موضوع: "بدون موضوع"
دستِ کجی نداشتم! آخر بچه دوساله را چه به سرقت! آنهم غیرمسلحانه! اصلا دست خودم نبود! فقط می دانم که عاشقش بودم! عاشـق گوشت! به نحوی که هم اسم فارسی اش را می گفتم و هم معادل آذری اش را :
« اَتَ گوشت »
خاطره ای که تداعی اش میکنم در خاطر خودم ثبت نبود؛ آخر طفلی که تازه به راه رفتن افتاده بایگانی ذهن بلندمدت آنچنانی ندارد…
بگذریم…
سر سفره نشسته بودیم؛ ۳خواهر و یک برادر؛ برادر کوچکتر هنوز دیده به جهان نگشوده بود و از حیث رتبه، تهِ فرزندان خانواده بودم…
از قضا ناهار قرمه سبزی بود! همان خورشتی که کدبانوی خانه با پختنش، رگ خواب که سهل است کُل دارائی مرد را می تواند به دست بگیرد :)
سر ظهر بود؛ آرامشی بر محله، حیاط و خانه برقرار بود!
ناگهان یک هواپیما با آمدنش زیر پای آرامش محلی را خالی کرد! دهه شصت اکثرا دوست داشتند وقتی جنبنده ای خودی در آسمان میبینند بروند سر ایوان، یک دستی، خودی، سری تکان دهند، بالا پایینی بپرند و فریاد بزنند هِـی هِــی هواپیما …
خواهر برادرهای ماهم از این قاعده مستثنی نبودند! سریع از سر سفره دویدند به سمت ایوان! والدین هم از آن جهت که طفلان خود را از سر راه نیاورده بوده و برای قد و نیم قدشان وقت و عمر و مادیات هزینه کرده بودند به دنبال آنها راهی ایوان شدند تا مبادا کسی از پله های ایوان خود را به فنا دهد!
خلاصه! وقتی خانواده سجادی ها وارد خانه شدند خوشحالی بدرقه کردن هواپیما با دیدن بشقاب های غذا بدون گوشت بر لبانشان خشکید!
اینجانب، به عنوان فرزند کوچک خانواده اعتراف میکنم که اصلا نمیدانم در دوسالگی با چه انگیزه ای و چه نوع جسارتی دست به این جرم زده؛ و اصلا نمیدانم چرا فکر کردم که اگر گوشت ها را از سر غذای همه بردارم و ببلعم کسی متوجه عدم حضور آنها نخواهد شد! و اینکه بدون قاشق چنگال و هر سلاح سرد دیگری دست به این ربودن زدم! اصلا نمیفهمم!
واقعنا!
تـو آفریده شدی، تا حسـین بن علـی، عشقش به پدر را در نام تو فریاد زند!
جسارت و سب نام مبارک امیرمؤمنان را بر زبان مرتدین اینگونه جواب داد! هر چه پسر داشت مزین کرد به نام پدر!
اکبر و اوسط و اصغر…
تـو آفریده شدی تا خَلق و خُلق نبوی را که فخر بنی هاشمیان بود دوباره متجلی کنی! آری، آمدی تا خدا هم فریاد بزند هر که علوی است نبوی است!
تـو آمدی تا حماسه عشق پسر به پدر، فخر بفروشد به هر چه گفتنی و ناگفته است زِ مِهر مادری!
ای آرام بخش قلب پدرهای شهید روضه ی شهادتت! ای غم زدای سینه ی سوخته ی مادران شهید نام اکبرت! ای گوشه ی ششم ضریح کربلا پیکرت! ای مجنونِ حسـین و لیلا!
ای عـلی پسر حسین پسر عــلی! ای تسلسل عشق! ای بازگشت به ابتدایِ هرچه تقوی! ای از سلاله ی مطهرات! از ما تـو را سـلام…
پانزده سالگی سال اعزام پسرش بود!
به کجا؟! به جبهه…
سید رضایش دانش آموز بود…
به سن بلوغ رسیده بود؛ نه تنها بلوغ احکامی! مردی شده بود برای خودش!
مرد میدان! مرد نبرد حق علیه باطل! و چقدر در عین مردانگی، برایش فرزندی خلف بودن اعتبار داشت! و مطیع بودن برای رهبرش!
مرد شده بود؛ آنهم در پانزده سالگی!
عجب مادری! میگفتند خودش فرزندش را درون قبر گذاشته بود! تاکید کرده بود زمان تشییع پیکر فرزندش همه اهل خانه پرچم ایران بگیرند در دستانشان! شاید میخواست بگوید پسرم! نمیگذاریم پرچمت زمین بماند!
+ امروز سالگرد شهادت شهیدسیدرضا هویت طلب از شهدای بندرانزلی در دوران دفاع مقدس بود.
با طلاب رسیدیم خدمت مادرشهید جای دوستان خالی!
کتاب خاطرات زندگی شهید رو که تازه رونمایی شده بود هدیه گرفتیم…
شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات
قبل تر از اینها جای دیگر پاتوقمان بود! در یکی از همین بلاگ ها… یک دهه پیش وبلاگ ها هم رونق داشتند و هم صفا! نه اینکه الآنه مفهوم بگیریم از منطوقی که گذشت و بگوئیم نه رونقی هست نه صفائی! نه! همین که یک عده طلبه دور هم نشسته اند و از پشت صفحه تاچ گوشی باهم خواهر شده اند، هم دم و برخی دیگر همراز، خودش نشان از صدقر و صفا دارد! آری، این است و جز این نیست!
یکی در گرمای ۴۰درجه جنوب نشسته در حیاط و نقد میکند رفیق کوثرنتی شمالی اش را…
اوایل برایم ناآشنا بود؛ انگار که تازه تو مدرسه ای ثبت نام کردی و هیچ دوستی نداری!
بعضی دوستان بودند که گویا مدت هاااااا بود آشنای هم بودند! کوثرنتیِ کوثرنتی! به پای مطالب همدیگر احسنت و پسندیدم میریختند؛ حتی پُست های کپی پیستی! برایم قابل هضم نبود انگار چندنفری قسم حضرت عباس خورده بودند که فقط مطالب همدیگر را مورد عنایت قرار دهند… آشنای زیادی نداشتم؛ حتی دوستان کوثربلاگی ام را هم در کوثرنت نمیشناختم… با چند و چون قوانینش هم آشنا نبودم؛ تا اینکه گذشت…
در دست احداث ?