و یاد باد آن خانه هایی که یک عمر آمدی داشتند و رفتی
کثیر رماد بودند
اما
صاحبان آن رفتند… چرخه روزگار دستشان را به آخرت سپردند…
خانه های میزبان نشین را دریابیم؛ میهمانشان شویم تا هستند…
و یاد باد آن خانه هایی که یک عمر آمدی داشتند و رفتی
کثیر رماد بودند
اما
صاحبان آن رفتند… چرخه روزگار دستشان را به آخرت سپردند…
خانه های میزبان نشین را دریابیم؛ میهمانشان شویم تا هستند…
فاطمه شریفی که حتی صمیمیت هم مانع ادبش نمیشد و در اوج صمیمیت، جای “تو” و “شما” رو جابجا نمیکرد!
همای عزیز که الحق و الانصاف لطافت صدایش به هنگام خواندن دعا، اصالت اصفهانی او را بیش از لهجه زیبایش تاکید میکرد!
فاطمه مهربان که وقتی از بعضی مشکلاتش می گفت، دلداریش که میدادم، میگفت: «خانم سجادی! احساس میکنم که شما کاملا منو درک نمیکنید! آخه شما این مشکلات رو ندارید» در حالی که نمیدونست “آن بنده خدایی” که گاهی اوقات براش شاهدمثال میاوردم و می گفتم ببین، یه بنده خدام این مشکلات رو داره اما گاهی کوتاه میاد، میگذرونه، این کار رو انجام میده، خودِ خودِ خودم بودم!
کتاب انسان ۲۵۰ ساله ای رو که از نمایشگاه کتاب تهران برا هدیه خریده بودن هنوز به یادگار تو قفسه دارم؛ حتی کارت تبریک کوچیک عید نوروز رو… .
عادت کرده بودم بهشون… دانشجوهایی که بعضی هاشون الان مادرشدن، به عشق فرمان رهبرشون که تاکید بر ازدیاد نسل دارن! اینا بچه های دهه هفتادی ان که بعضیاشون چندین قدم از ماها جلوترن…
خانم رضاییان، سرپرست مهربان و در عین حال جدی خوابگاه! که اکثر دانشجوها عاشقش بودن! و حتی من! دیده بودم که گاهی اوقات برای بعضی دانشجوها اشک میریزه و ناراحته! از شادی برخی دیگه لبخند میاد رو لب هاش! آرامشی بود برای خوابگاه!
خانم فتحی دخت مهربان، حراست دانشگاه که واسطه ازدواج کلی از دانشجوها شده بودن… .
همین جوونا هستن که رهبری فرمودن من به جوانان امیدوارم! واقعا جای امیدواری داشت؛ وقتی میدیدی ساعت ۵ صبح، تو سرمای زمستون، سه طبقه رو میان پایین و میرن وضو میگیرن تا برسن به نماز جماعت! گاهی قبل شروع نماز بهشون میگفتم بعضی از شماهارو میبینم تو این سرما از زیر پتو بلند میشید ۳طبقه رو میایید پایین برا نماز یاد مادر بعضی علما میافتم که یخ حوض میشکوندن برا وضوی نماز شبشون.
وقتی سر ظهر با بلند شدن صدای الله اکبر مؤذن، از استاد اجازه میگرفتن میومدن بیرون و باعجله نماز رو به جماعت میخوندن و بر میگشتن سرکلاس، جای امیدواریه! وقتی با بعضی مسئولین میجنگیدن تا اجازه دفن شهدای گمنام رو تو محوطه دانشگاه بگیرن، جای امیدواریه…
شاید چیزهایی رو بهشون یاد داده باشم؛ اما اقرار میکنم که خیلی چیزهای ارزشمندی هم ازشون یاد گرفتم… تبلیغ در دانشگاه بین جوونهای مملکتم جزو شیرین ترین خاطرات زندگیم در قلب و ذهنم ثبت شده…
یادش بخیر…
اینکه ساعت هفت صبح بری سر کلاست و ناهار نخورده گرسنه و تشنه ساعت ۵ عصر دوباره برگردی خوابگاه دانشگاه… تقریبا کار هر روزم بود… از یکشنبه تا چهارشنبه… سخت بود ولی وقتی شوق و اشتیاقشون رو برای نشستن و درددل کردن میدیدم جان میگرفتم…
انقدر صمیمی شده بودن که گاهی وقتها نیمه های شب میومدن بالا سر تختم بیدارم میکردن سوال شرعی میپرسیدن تا روی هم اتاقیشون رو کم کنن!
یاد احکام من درآوردی بعضیاشون بخیر! استنادش هم میدادن به من!!! «خانم سجادی گفته تو محوطه حیاط نباید آدامس جووید چون شهید گمنام دفنه!!!» للعجبا! ??
اولش اکراه داشتم از رفتن… هیچ شناختی از این دانشگاه نداشتم… یادم نمیره، وقتی برای اولین بار وارد محوطه دانشگاه دخترانه شدم احساس کردم وارد قم شدم! خدای من! مگه ممکنه این همه دختر چادری یکجا؟! حس خوبی داشت…
البته گاهی اوقات بین راه مدرسه تا دانشگاه بعضیاشون رو میدیدم که اومدن گشت و گذار ? صورتشون رو نقاشی کردن اومدن بیرون! وقتی از دور منو میدیدن اضطراب از چند کیلومتری تو چهره شون پیدا بود… گاهی اوقات از کنارشون رد میشدم و تغافل میکردم و نادیده میگرفتمشون… .
سارا دختر پر جنب و جوشی که مسئول بسیج دانشگاه بود؛ هرجا همایشی فعالیتی بود پای سارا هم در میون بود! بچه های مهربان مازندران، خصوصا اونهایی که تو سفر کربلا همراهم بودن… مژگان که بعضی وقتا با یه ماهیتابه کشک بادمجون یهو جلوی در اتاقم سبز میشد و تکیه میداد به ستون در و با لبخند میگفت: «خانم سجادی ببین مژگان چه کرده!»
اعظم، دختر باصفایی از یه روستای باصفاتر که همیشه دوست داشت شبا که از سر کلاس حوزه، میرم خوابگاه باهم غذا بخوریم! دعای شروع غذا میخوندیم، نمک میریختم کف دستش میگفتم با نمک شروع کنیم باشه! چقدر ذوق میکرد؛ عاشق یاد گرفتن مسائل دینی بود… سجاده سبزش همیشه تا اتمام بین الطلوعین تو حسینیه خوابگاه پهن بود و مشغول راز و نیاز… عاطفه دختر قدبلند و زیبای اهل قزوین که عاشق نماز جماعت بود! متحیر بودم از شرط و شروطش برای ازدواج! «کسی که نماز صبح اول وقت نخونه اصلا اجازه نمیدم بیاد خونمون خواستگاری!»
مریم دختر شاد و شنگول شرق گیلانی که همیشه چیزی برای خندوندن آدم داشت! درونش درست به زلالی رودخونه های ییلاق بود… میگفت از وقتی اومدم دانشگاه فرهنگیان خیلی متحول شدم!
پوران، دختری از دیار آیات “و التین و الزیتون".. از تبار درختان سبز زیتون، رودبار… گاهی اوقات که خوابگاه میموند از نجوای نماز شب هاش تو حسینیه کنار اتاقم بیدار میشدم…
کوثر، دختر مازنی که آرزوی کربلا داشت… و فصل اجابتش سرانجام به بهار رسید و شد کربلایی کوثر! از کنار بعضی بچه ها تو راه پله رد میشدم میشنیدم بجای قسم بخدا، میگن به کعبه قسم! خیلی ذوق میکردم قسم خوردن رو از زبانشون بندازم! خط قرمزم بود: «با خنده و کمی جدیت میگفتم آخرین بارت باشه پیش من میگی به خدا، بگو به کعبه قسم»
فاطمه که عاشق پدر بود و او رو بعد مدت ها از دست داد… و خدای حکیم جای خالی پدر رو با همسری به مردی پدر براش پُر کرد…
عاطفه که با لهجه شیرین مازنی به ستوه آمده بود از خواستگار سمج و پناه آورده بود به اتاقم… «خانم سجادی این دفعه زنگ زد شما باهاش حرف بزن بگو دیگه زنگ نزنه! »
ادامه در پُست بعدی… :)
قرار بود کار فرهنگی بکنند؛ کار زینبی! درست از مدیـنه تا خراسان! به دستـور برادرشان، امام زمانشان! منزل به منزل… شهر به شهر … بیایند و رسوا بکنند حُکام جور زمانه را! درست است که طومار ننگین بنی امیه سالهای سال درهم پیچیده شده بود اما جنگ نرم بنی عباس بسیار زیرکانه و خائنانه تر نسبت به خاندان بنی هاشم در جریان بود! سفیر انقلابی بنی هاشم، اینبار یک عُلیا مخدره به نام بانو فاطمه معصومه سلام الله علیها بود! باید پنبه ی ولیعهدیِ دروغین مأمونِ ملعون زده میشد؛ که به اجبار به برادرشان آقا علی بن موسی الرضا قبولانده بودن!
آمدند… تا نزدیکی های قم… حکومت طاغوت باخبر بود از غیرت انقلابی رجال قم که حتی زیر باج و خراج و مالیات به حکومت جور نمی روند! میدانستند ارادت این قوم را نسبت به خاندان بنی هاشم! بنابراین باید جلوی این سفیرِ انقلابی را از ورود به شهر خونین و قیام را میگرفتند… سیاسینِ عباسی مطلع بودند اگر خطبه هایی زینبی از لسان مبارک این مطهره ی بنی هاشم بر علیه شان خوانده شود باید فاتحه شان را خواند! مردان ملازم بانو را شهید کردند در ساوه! زنان همراه را نیز در مسیر راه با سم، دانه دانه با شهادت از اطراف حضرت پرواز دادند! و اینک نوبت دختر رسول خدا، خواهر و عمه ولی خدا بود؛ معصومه ای که پدرش خود را فدایی او میدانست و عاشقانه در وصفش میفرمود: فداها أبوها…
بانو را با سم بیمار کردند… دختر موسی بن جعفر طلب کرد که او را به قم ببرند؛ چرا که از پدرش شنیده بود قُم، عُش آل محمد… قم، آشیانه خاندان محمد است…
و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون…
+ نگوئیم رحلت، بگوئیم شهادت!
+ برای دریافت مستندات شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها به کتاب شهیده غریب رجوع شود
هر وقت نگاهش میکنم ناراحت میشم! خط و خش روی ماشین لباسشویی آشپزخونه رو میگم؛ خب البته با دو بار اسباب کشی طبیعیه…
انگار یه چیزِ ارثیه! چی؟! اینکه اگه وسائل خونه، خطی، خشی، چیزی بیافته روشون از چشم آدم میافته! درست مثل مادرم هستم؛ وقتی وسیله ای تو خونه اش یه گوشه اش سائیده بشه میگه از چشم افتاد دیگه…امروز که نگاهم به زخم های ریز روی ماشین لباسشویی افتاد، ذهنم رفت به سمت خط و خش های روحم که سالهاست با از این شاخه به اون شاخه پریدن های ذهن و دلم روی لوح سفید کودکیش افتاده!
و شاید همونقدر که به خط و خال های وسائل خونه توجه داشتم ، از خط های ریز و درشت روحم غافل بودم!
خط خطی هایی از جنس “نبایدها” که حک شده بودن تو نامه اعمال… که آزرده میکردند هر دوشنبه و پنجشنبه قلبِ مقدسِ حضرت صاحب العصر رو…
خدایا! خط و خش های دلمون رو خودت صافش کن! ما به تنهایی قابلیتش رو نداریم… آمین…