پلان اول: ( حلال زادگی، لقمه حلال)
از درب مسجد بیرون می آید… زیر نم نم باران… باران رحمت الهی که بعد از نماز جماعت، خدا وعده داده…
در تاریکی مغرب، یک موتور دور می زند داخل کوچه؛ به سمت روحانی… نزدیک می شود… نزدیک تر!
+ ببخشید حاجاقا!
- بله؟! بفرمایید!
( یک دختربچه سه ساله هم در آغوش پدر سوار بر موتور است)
پدر جوان که ظاهری امروزی هم دارد با لبخند اشاره ای به دخترکش می کند و می گوید:
+ این دختر کوچولوی ما تا روحانی میبینه حتما باید ماچش کنه! از طلبه ها خوشش میاد ?
سید جوان دستی به سر دختر خردسال می کشد و می گوید:
- خداحفظش کنه…
+ قربون جدت برم حاجاقا
( معصومیت، پاکی، حلال زادگی! به راستی چه چیزی می کشاند این طفل را به سمت لباس پیغمبر؟!)
پلان دوم: (… ، لقمه حرام)
هنوز مغرب نشده… طلبه جوان از داخل مدرسه علمیه بیرون می آید… می رود به سمت ماشین… ۳ فرزندش منتظر بابایند! بابا محمد!
داخل کوچه… یک موتور می آید به سمتش… بی هوا صدا می زند؛ سوال دارد… هوا هنوز روشن است… خنجری فرو می رود داخل قلبی؛ بناگاه… بأیٍ ذنبٍ …
( خباثت، لقمه حرام، شیطان صفتی، رذالت! چه چیز است که نفرت را در دل پُر میکند وقتی کسی را میبینی که منتسب است به اهل بیت؟! )
پی نوشت:
مردم روحانیت رو دوست دارند… اونهایی که نوچه و مترسک دست ته مانده های مستر همفر و امثالهم هستن این مساله رو خوب بدونن!
همون جمله همیشگی: تو هر قشری خوب و بد هست! چند نفر اگه خراب بکنن بپای همه نوشته نمیشه؛ این حکم منطق، عقل و شرعه!
مردم، روحانیت رو هنوز دوست دارند!