داشت با ذوق وانت آبی رنگشو تمیز میکرد; تازه خریده بودش…
کمی که گذشت یه ماشین خوش رنگ و لعاب اومد درست کنارآبی خوش رکابش پارک کرد.
مرد که ظاهرش مرفه بودن را فریاد میزد در حین پیاده شدن یک نگاه به پسر جوان انداخت… اومد جلو… پسر حواسش به پاک کردن وانتش بود…
+سلام… تازه خریدیش?!
بعله(با لبخند)
+ خب مبارکه… معلومه خیلی ذوق داری
آره دیگه… کلی چیز نخریدم تا اینو بخرم… ( با لبخند غلیظتری)
+قدر این لذت و ذوقت رو بدون… این ماشینو میبینی! دویست ملیون پولشه… اما سوار شدنش برام لذتی نداره… نه تنها این; هیچ چی برام لذت بخش نیست!
اگه الان اراده کنم بهترین نقطه جهان میتونم برم… بهترین گوشت رو از بهترین قصابی شهر میتونم بخرم; بهترین آشپز میاد برام غذا میپزه…اما… بازم هیچ لذتی برام نداره… واقعا لذت بردم دیدمت… از داشته های کمت لذت ببر…