من دخترم… دختری مسلمان!
من دخترم… دختری از جنس بلور، همطراز نور، پُر وجود و پُر سرور، پرتوی از تلألؤ حور، پُر غرور در مقابل چَشمانی که نامحرم می خوانندشان!
من از جنس آن بانوئی ام که رحمت عالمیانم، امّ ابیها می خواندش… من از جنس آن دختری هستم که محل جلوسش زانوان احمد و مصطفای خداوندی بود… من از جنس فاطمه ای هستم که سیب بهشتی، عِطر از سینه اش طلب می نمود…
گلهای همیشه بهار حیاط مادربزرگ هم توان رقابت با طراوت پیچیده در حیای دخترانه ام را ندارند… شاید تنها دماوند بتواند غرور مقدسم را درک کند؛ آن زمان که زیبائی های خداوندی ام را در لابلای چادر عفت و حیا می پوشانم! من دخترم… دختری مسلمان!
پدرانه های پدرم مرا سیراب از محبت اغیار می کند و رفاقت های برادرم، بی نیاز می کند مرا از طلب توجه جنس مخالف در کوی و بازار!
ملاک بلوغ عقلی ام را درآمدن دندان عقل نمی دانم؛ بلکه برق نگاه از سر رضایت شماست مادر، که مرا به خودباوری می رساند!
آنقدر ز دامان عفیف و پُر زمهر مادرم دانستنی ها کسب نمودم که دیگر نیازم به سمت “ادب از که آموختی ز بی ادبان” نمی رود…
دختری که ظرافت های خانه داری اش، عِطر کدبانوگری های مادرش را می دهد…
آماده برای همسر شدن…
جنس دخترانه من آن قدر ترد و لطیف است که حتی صدای پای گامهایم نیز می تواند سرهای اغیار را به سمتم بکشاند… که حتی طنین صدایم نیز ممکن است دلها را بلرزاند؛ اما زینب سلام الله علیها، دخت امیرِ مؤمنان مقتدای من است؛ صلابت در نوای من است… حُجب همراه حیا در نگاه من است… آزادگیِ در پس معجر پناهگاه من است… آری، دختر حیدر کرار مقتدای من است… زینب سلام الله علیها ، بانوی تمام عیار من است…
من دخترم… دختری مسلمان…
چه کرده اید در عبادت هایتان و چه سهمی از عنایت ها نصیبتان گشته که معصوم، “معصومه” خطابتان کرده بانو!
این چه درجه از تقواست که مضجع شریفتان محور خیرات شده است و خیلِ عظیمِ برکات! کسب علم که جای خود، نفس کشیدن در هوای شهرتان حالِ دیگری دارد! اصلا مُحوِّل است برای احوالاتمان!
حیاتتان رنگ و بـوی زهرا میدهد! سلام خدا بر او… مماتتان نیز زینب وار، سراسر فاطمیه است…
به راستی که عِطر شهادت می دهد بند بندِ مرقدتان! آری، شما کجا و وفات کجا!
مریدان درگه ات، پیرانِ سپیدمویْ که در عبادت و بندگی، شرابی کهنه و طهور گشته اند، آنان که سری در سیروسلوک دارند؛ سالهاست معتکف بارگاه شمایند… تشنه وار در نیمه های شبشان استغاثه به درگاه حق دارند که: «أنزلنا من السماء ماء طهورا…»… ای ماء طهورِ خاندان عصمت و طهارت! و چه عرفانی ناب تر از نشستن بر حوضِ کوثرِ وجودیِ شما ای فاطمه ی اُخری… ای کوثرِ موسی بن جعفر! در سه سالگی اجوبه دادن به دست سائل، اعجاز نیست که متحیرمان کند؛ شما خاندانِ عالمِ سخنگویِ در گهواره اید…
ای که اعلم علماء و افقه فقها سالهاست دست نیازشان به سوی مرقد شما بلند است… ای دخترِ «عالمةٌ غیرمعلمة»ها… ای خواهرِ «عالم آل محمد»ها… ای شاهزاده ی سرزمین علم و قیام… ای بانویِ طراز اولِ مـهدِ هرچه قالَ صادق ها و باقرها… ای ملجأ و پناهِ آخرالزمانی ها…
تو را شفیعه ی مردم قم بدانیم جفاست؛ والاتر از اینهاست مقام کبریائی ات؛ تمـام “ایها الناس” تو را ندبه کنند و بگویند إشفعی لنا فی الجنة، جا دارد که دستشان را بگیری ای دختر رسول خدا!
دخترانه هایت که قرین عفت، طهارت و تقوایت می شود در ذهنم این جمله نقش می بند:
دخترانه های یک حوری!
اما نه، حوریان را ببین که دسته دسته صف کشیده اند و مبهوت انوارِ فاطمیِ تواند!
دختر رسول خدا، خواهر ولی خدا، عمه ولی خدا، از ما تو را سلام…
میلادت مبارک ای شـه بانو!
تقدیم به ساحت مقدس فاطمه معصومه سلام الله علیها
عکس تولیدی از خودم… تصویرْ خودم نیستم :)
سخنران نکات جدیدی را می گوید! به کرّات شنیده ام و چندباری خوانده ام؛ اما از این زاویه تاکنون بدان نیاندیشیده ام…
«… ما شیعیان زنده شدن ایام فاطمیه و بحث مهدویت را مدیون امام صادق علیه السلام هستیم… ایشان مدام جلسات روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها برپا میکردند و تاکید داشتند که روضه ی مادر شهیده شان خوانده شود!
…در زمینه ی مهدویت و اشاره به غیبت آخرین موعود، مقابلِ اصحاب و یاران، از منجی بشریت یاد میکردند و با آوردن نام خاص حضرت، دست راست را بر سر مبارک خود میگذاردند و به احترام نام ایشان تمام قد می ایستادند…»
در فراغشان بر روی خاک نشسته چنین ندبه می کردند:
(ای آقای من، غیبت تو خواب را از من ربوده، بستر را برایم تنگ ساخته، روح و روانم را بی تاب و پر تنش نموده است؛ ای آقای من، غیبت تو مصیبت مرا، به فاجعه دردناکی تبدیل کرده، واین مصایب به مصیبت های گذشته یکی پس از دیگری، پیوسته که موجب هلاکت و نابودی من شده است، هر اشکی که از چشمانم می ریزد، و هر ناله ای که از سینه ام بر می خیزد، در مورد مصایب پی در پی گذشته، و بلاهای سابق انباشته شده، آن چنان زیاد و طاقت فرسا است که به دیدگانم آسیب می رسانند، و هر وقت که این اشک ها را می نگرم و این صدای ناله سینه ام را به خاطر مصیبت های جان سوز گذشته می شنوم، به یقین می نگرم که مصایب آینده بسی بزرگ تر و جانکاه تر از مصایب گذشته است. وسختی های آن، کمر شکن تر است، چرا که با خشم و اندوه تو آمیخته شده است)…
ما نه تنها در کوچکترین مسائل احکامیِ خود؛ بلکه در سراسر عقاید و اخلاقیات، مدیونـیم شما را ای شیـخ الائمه!
+ یکی از دوستان طلبه مطلبی را درباره ی شیعیان نخجوان منتشر کردند و اینکه بخاطر تقیه در مقابل کمونیست ها خیلی از احکام الهی در بینشان به فراموشی سپرده شد… واقعا اگر امام صادق علیه السلام نبودند و فقهِ نابِ شیعی را زنده نگاه نمی داشتند، وضعیت ما به اصطلاح شیعیانِ ۱۴۰۰، الان چطور بود و به چه عقاید و احکامی پایبند بودیم؟!
بـد کردند!
حُرمت امام بودن،
سَیِّد بودن،
عالم بودن،
اُستاد بودن،
شیخ بودن،
حـتّی حُرمت موی سپیدش را نیز نگاه نداشتند!
چه میگوئی که حُرمت مادرِ امامان،
سیَّده ی زنانِ عالم،
عالمه ی محدثه،
کوثرِ قرآن،
جوانی هجده ساله،
که حتی حُرمت زن بودنش را نیز نگاه نداشتند!
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا
صلی الله علیک یا اباعبدالله، یا جعفرصادق…
هر چند که آبش کم است… کشمش هایش با دُم است و هنوز خیس نخورده…
خیارش با پوست رنده شده و درجه ی رنده اش درشت تر از حد استاندارد است؛ اما اعتراف میکنم که صادقانه ترین و درعین حال خوشمزه ترین آبدوغ عُمرم را می خورم!
علی الخصوص که با مهندسیِ معکوس درست شده باشد! یعنی مردِ خانه با تمـام خستگی اش، با ریکاوریِ آبدوغهایی که در طول عمرش نوش جان فرموده، دانه دانه مزه ها را بیاد می آورد و درهم مخلوط می کند و سرآخر، برکت ها را با احترام خُرد میکند و نان ها را به دست قاتق می سپارد…
گرمای پنجمین روز تابستان برایت شیرین می شود؛ خستگی یک روز کار بیرون، از جانت به در می شود، وقتی اولین قاشقِ فست فودِ تابستانه را در دهان میگذاری…
در کمال آرامش به این می اندیشم که کُل مملکت هم در دست ما آخوندهاست و چقــدر دل زده از رفاهیم و دارائی های نظام، به سَندِ جیبمان خورده و لقمه لقمه میخوریمش!
بگذار بگویند! آرامشِ لقمه ی حلالمان را عشق است!
+سر آخر، رحمت خدا بر مردانی که برای چند و چونِ غذا نِق نمی زنند و در کارِ خانه هوایِ خانومِ خانه را دارند و گه گداری در آشپزخانه حکومت می کنند :)