دستِ کجی نداشتم! آخر بچه دوساله را چه به سرقت! آنهم غیرمسلحانه! اصلا دست خودم نبود! فقط می دانم که عاشقش بودم! عاشـق گوشت! به نحوی که هم اسم فارسی اش را می گفتم و هم معادل آذری اش را :
« اَتَ گوشت »
خاطره ای که تداعی اش میکنم در خاطر خودم ثبت نبود؛ آخر طفلی که تازه به راه رفتن افتاده بایگانی ذهن بلندمدت آنچنانی ندارد…
بگذریم…
سر سفره نشسته بودیم؛ ۳خواهر و یک برادر؛ برادر کوچکتر هنوز دیده به جهان نگشوده بود و از حیث رتبه، تهِ فرزندان خانواده بودم…
از قضا ناهار قرمه سبزی بود! همان خورشتی که کدبانوی خانه با پختنش، رگ خواب که سهل است کُل دارائی مرد را می تواند به دست بگیرد :)
سر ظهر بود؛ آرامشی بر محله، حیاط و خانه برقرار بود!
ناگهان یک هواپیما با آمدنش زیر پای آرامش محلی را خالی کرد! دهه شصت اکثرا دوست داشتند وقتی جنبنده ای خودی در آسمان میبینند بروند سر ایوان، یک دستی، خودی، سری تکان دهند، بالا پایینی بپرند و فریاد بزنند هِـی هِــی هواپیما …
خواهر برادرهای ماهم از این قاعده مستثنی نبودند! سریع از سر سفره دویدند به سمت ایوان! والدین هم از آن جهت که طفلان خود را از سر راه نیاورده بوده و برای قد و نیم قدشان وقت و عمر و مادیات هزینه کرده بودند به دنبال آنها راهی ایوان شدند تا مبادا کسی از پله های ایوان خود را به فنا دهد!
خلاصه! وقتی خانواده سجادی ها وارد خانه شدند خوشحالی بدرقه کردن هواپیما با دیدن بشقاب های غذا بدون گوشت بر لبانشان خشکید!
اینجانب، به عنوان فرزند کوچک خانواده اعتراف میکنم که اصلا نمیدانم در دوسالگی با چه انگیزه ای و چه نوع جسارتی دست به این جرم زده؛ و اصلا نمیدانم چرا فکر کردم که اگر گوشت ها را از سر غذای همه بردارم و ببلعم کسی متوجه عدم حضور آنها نخواهد شد! و اینکه بدون قاشق چنگال و هر سلاح سرد دیگری دست به این ربودن زدم! اصلا نمیفهمم!
واقعنا!