فاطمه شریفی که حتی صمیمیت هم مانع ادبش نمیشد و در اوج صمیمیت، جای “تو” و “شما” رو جابجا نمیکرد!
همای عزیز که الحق و الانصاف لطافت صدایش به هنگام خواندن دعا، اصالت اصفهانی او را بیش از لهجه زیبایش تاکید میکرد!
فاطمه مهربان که وقتی از بعضی مشکلاتش می گفت، دلداریش که میدادم، میگفت: «خانم سجادی! احساس میکنم که شما کاملا منو درک نمیکنید! آخه شما این مشکلات رو ندارید» در حالی که نمیدونست “آن بنده خدایی” که گاهی اوقات براش شاهدمثال میاوردم و می گفتم ببین، یه بنده خدام این مشکلات رو داره اما گاهی کوتاه میاد، میگذرونه، این کار رو انجام میده، خودِ خودِ خودم بودم!
کتاب انسان ۲۵۰ ساله ای رو که از نمایشگاه کتاب تهران برا هدیه خریده بودن هنوز به یادگار تو قفسه دارم؛ حتی کارت تبریک کوچیک عید نوروز رو… .
عادت کرده بودم بهشون… دانشجوهایی که بعضی هاشون الان مادرشدن، به عشق فرمان رهبرشون که تاکید بر ازدیاد نسل دارن! اینا بچه های دهه هفتادی ان که بعضیاشون چندین قدم از ماها جلوترن…
خانم رضاییان، سرپرست مهربان و در عین حال جدی خوابگاه! که اکثر دانشجوها عاشقش بودن! و حتی من! دیده بودم که گاهی اوقات برای بعضی دانشجوها اشک میریزه و ناراحته! از شادی برخی دیگه لبخند میاد رو لب هاش! آرامشی بود برای خوابگاه!
خانم فتحی دخت مهربان، حراست دانشگاه که واسطه ازدواج کلی از دانشجوها شده بودن… .
همین جوونا هستن که رهبری فرمودن من به جوانان امیدوارم! واقعا جای امیدواری داشت؛ وقتی میدیدی ساعت ۵ صبح، تو سرمای زمستون، سه طبقه رو میان پایین و میرن وضو میگیرن تا برسن به نماز جماعت! گاهی قبل شروع نماز بهشون میگفتم بعضی از شماهارو میبینم تو این سرما از زیر پتو بلند میشید ۳طبقه رو میایید پایین برا نماز یاد مادر بعضی علما میافتم که یخ حوض میشکوندن برا وضوی نماز شبشون.
وقتی سر ظهر با بلند شدن صدای الله اکبر مؤذن، از استاد اجازه میگرفتن میومدن بیرون و باعجله نماز رو به جماعت میخوندن و بر میگشتن سرکلاس، جای امیدواریه! وقتی با بعضی مسئولین میجنگیدن تا اجازه دفن شهدای گمنام رو تو محوطه دانشگاه بگیرن، جای امیدواریه…
شاید چیزهایی رو بهشون یاد داده باشم؛ اما اقرار میکنم که خیلی چیزهای ارزشمندی هم ازشون یاد گرفتم… تبلیغ در دانشگاه بین جوونهای مملکتم جزو شیرین ترین خاطرات زندگیم در قلب و ذهنم ثبت شده…