یادش بخیر…
اینکه ساعت هفت صبح بری سر کلاست و ناهار نخورده گرسنه و تشنه ساعت ۵ عصر دوباره برگردی خوابگاه دانشگاه… تقریبا کار هر روزم بود… از یکشنبه تا چهارشنبه… سخت بود ولی وقتی شوق و اشتیاقشون رو برای نشستن و درددل کردن میدیدم جان میگرفتم…
انقدر صمیمی شده بودن که گاهی وقتها نیمه های شب میومدن بالا سر تختم بیدارم میکردن سوال شرعی میپرسیدن تا روی هم اتاقیشون رو کم کنن!
یاد احکام من درآوردی بعضیاشون بخیر! استنادش هم میدادن به من!!! «خانم سجادی گفته تو محوطه حیاط نباید آدامس جووید چون شهید گمنام دفنه!!!» للعجبا! ??
اولش اکراه داشتم از رفتن… هیچ شناختی از این دانشگاه نداشتم… یادم نمیره، وقتی برای اولین بار وارد محوطه دانشگاه دخترانه شدم احساس کردم وارد قم شدم! خدای من! مگه ممکنه این همه دختر چادری یکجا؟! حس خوبی داشت…
البته گاهی اوقات بین راه مدرسه تا دانشگاه بعضیاشون رو میدیدم که اومدن گشت و گذار ? صورتشون رو نقاشی کردن اومدن بیرون! وقتی از دور منو میدیدن اضطراب از چند کیلومتری تو چهره شون پیدا بود… گاهی اوقات از کنارشون رد میشدم و تغافل میکردم و نادیده میگرفتمشون… .
سارا دختر پر جنب و جوشی که مسئول بسیج دانشگاه بود؛ هرجا همایشی فعالیتی بود پای سارا هم در میون بود! بچه های مهربان مازندران، خصوصا اونهایی که تو سفر کربلا همراهم بودن… مژگان که بعضی وقتا با یه ماهیتابه کشک بادمجون یهو جلوی در اتاقم سبز میشد و تکیه میداد به ستون در و با لبخند میگفت: «خانم سجادی ببین مژگان چه کرده!»
اعظم، دختر باصفایی از یه روستای باصفاتر که همیشه دوست داشت شبا که از سر کلاس حوزه، میرم خوابگاه باهم غذا بخوریم! دعای شروع غذا میخوندیم، نمک میریختم کف دستش میگفتم با نمک شروع کنیم باشه! چقدر ذوق میکرد؛ عاشق یاد گرفتن مسائل دینی بود… سجاده سبزش همیشه تا اتمام بین الطلوعین تو حسینیه خوابگاه پهن بود و مشغول راز و نیاز… عاطفه دختر قدبلند و زیبای اهل قزوین که عاشق نماز جماعت بود! متحیر بودم از شرط و شروطش برای ازدواج! «کسی که نماز صبح اول وقت نخونه اصلا اجازه نمیدم بیاد خونمون خواستگاری!»
مریم دختر شاد و شنگول شرق گیلانی که همیشه چیزی برای خندوندن آدم داشت! درونش درست به زلالی رودخونه های ییلاق بود… میگفت از وقتی اومدم دانشگاه فرهنگیان خیلی متحول شدم!
پوران، دختری از دیار آیات “و التین و الزیتون".. از تبار درختان سبز زیتون، رودبار… گاهی اوقات که خوابگاه میموند از نجوای نماز شب هاش تو حسینیه کنار اتاقم بیدار میشدم…
کوثر، دختر مازنی که آرزوی کربلا داشت… و فصل اجابتش سرانجام به بهار رسید و شد کربلایی کوثر! از کنار بعضی بچه ها تو راه پله رد میشدم میشنیدم بجای قسم بخدا، میگن به کعبه قسم! خیلی ذوق میکردم قسم خوردن رو از زبانشون بندازم! خط قرمزم بود: «با خنده و کمی جدیت میگفتم آخرین بارت باشه پیش من میگی به خدا، بگو به کعبه قسم»
فاطمه که عاشق پدر بود و او رو بعد مدت ها از دست داد… و خدای حکیم جای خالی پدر رو با همسری به مردی پدر براش پُر کرد…
عاطفه که با لهجه شیرین مازنی به ستوه آمده بود از خواستگار سمج و پناه آورده بود به اتاقم… «خانم سجادی این دفعه زنگ زد شما باهاش حرف بزن بگو دیگه زنگ نزنه! »
ادامه در پُست بعدی… :)