دور هم نشسته بودیم از خصوصیات پدرهامون میگفتیم ? جمع طلبگی بود که البته بعضی ها تازه با هم آشنا شده بودیم؛ دوره ی تفسیر مارو دور هم جمع کرده بود!
یکی میگفت: «پدر من نظامیه، خیــــلی مهربــون، خیـــلی جــدی! وقتی مجرد بودم فقط کافی بود برادرام از کنار من رد بشن، و باد لباسشون بهم بخوره و ناراحت بشم!!! پدرم نشنیده حق رو به من میداد!? خیلی دختر دوست داشت! تو دعواهای خواهربرادری همیـــشه حق با دخترا بود!
اما از اون بخش نظامی و جدیش بخوام بگم، حتی نوه های کوچیک فامیل هم جرأت ندارن برن سمت مجله ها، گوشی و لب تاب و… وسائلش که همیشه رو یه عسلی کوچیک، جلوی مبل یک نفره است…»
یکی دیگه با خنده میگفت: « ما از بچگی پدرمون برامون آقای فلانی بود!( فامیلی پدرش رو گفت) جرأت نداشتیم زیاد به محدوده ی “بابا” نزدیک بشیم! اکثرا ماه ها بیرون در حال کار بود! پیمانکار برق بود…» بعد با یه خنده بلندتر که توش یه غمی کوچیک نهفته بود گفت: « وقتی فامیلامون از شهرستانِ دیگه میومدن خونمون، رفتار پدرشون برامون تعجب برانگیز بود! دخترای به اون بزرگی میرفتن بغل باباشون مینشستن ما با تعجب اونارو نگاه میکردیم و تو دلمون میگفتیم ای واااای! به محدوده ممنوعه “بابا"نزدیک شده! ? یا اینکه با پدرشون بازی میکردن و پسرا با باباشون کشتی میگرفتن!… یا اقوام دیگه؛ وقتی میرفتیم خونه شون باباشون که خواب بود کُلی سروصدا میکردن ما بهشون میگفتیم هیـــــــس! باباتون خوابه! بلندشه عصبانی میشه ها! … اما اونا در همون حالت بپر بپر میگفتن نه بابا، بابای ما عادت داره!!! ?»
یکی دیگه از خانمها که سنش هم از ما بیشتر بود خاطره اش خیلی بامزه بود ? میگفت:« همسرم بخاطر کارش اکثر اوقات مأموریت بود، بچه ها کمتر میدیدنش! وقتی پدرشون بازنشسته شد بهشون گفتم یکم بیشتر با بابا صحبت کنید باهاش صمیمی تر بشید و… بعد گفت پسرم بهم میگه مامااااااااان! ما تازه با بابا فامیل شدیم بزار کم کم دیگه ? یه دفعه نمیشه که!!!»
یکی از همکلاسی هام، پدرش طلبه بود؛ دهه هفتادی بود و سن و سالش از همه ما کمتر، گفت: « من و برادرم کاملا با پدر و مادرمون رفیق هستیم… هیچ چیز پنهانی از هم نداریم! خیلی راحت مسأله ای باشه تو خانواده مطرح میکنیم…»
یکی دیگه از دوستانم اومد جلوتر، خیلی بامزه، همراه با لبخند و حرکات دست تعریف کرد و گفت:« من پدرم هر وقت میخواد تصمیمی بگیره من و خواهرمو صدا میزنه میگه میخوام فلان کار رو بکنم، نظرتون چیه؟!… بعد که ما نظراتمون رو میگیم، یه قهقه ای میزنه میگه خـــب! حالا برعکسشو انجام میدم ?»
دوست صمیمی ام هم میگفت: « ما پدرمون رو تربیت بچه خیلی سختگیر بود! هیچ وقت جرأت نمیکردیم حرف زشتی که الان نقل و نبات دهن بعضی بچه هاست به زبون بیاریم! بعد خندید و به حالت مزاح ادامه داد: بخاطر بابا هم که بود عادت شد برامون بچه های مؤدبی شدیم ??… اما حالا بیا ببین! یه نوه وروجک داریم یه حرف زشت یاد گرفته… وقتی با لهجه شیرین بچه گانه به زبون میاره میگه …گُ م ش و… بابا قاه قاه میخنده ? ماهم بهش میگیم باااااابااااااا نخند! این بچه خوشش میاد بیشتر میگه ها! … یعنی موندیم اگه ما این حرفو تو بچگی به زبون میاوردیم بابامون نمیخندید که هیچی، اشکمونم در میاورد!!! نوه است دیگه، مغز بادومه ?»
+ جانم به قربان مهربانی های پدری که دخترش رو به سینه مبارک می چسباند… دخترکش رو می بویید و می فرمود: بوی بهشت از سینه تو استشمام میکنم یا فاطمه!
جانم به فدای پدر مهربان عالمیان که اُمتی از زنان تاریخ را از زنده به گور شدن های حقیقی و مجازی نجات داد… و عزتی داد به زنان و دختران که هم اهلش می داند و هم نااهلش! فقط خود را به ندانستن زده…
السلام علیک یا رسول الله! یا نبی الرحمة، و رحمة الله و برکاته…