آه ای محراب! صبح نوزدهم رمضان المبارک آبرو خریدی برای آنکه سالهاست آبرو بخشیده است تـو را…
خط بطلان کشیدی بر هر چه تهمت بی نمازیِ علـی…
+ میگفتند علی و محراب؟! علی و مسجد؟! علی و نماز؟! علی مگر نماز میخواند؟!
آه ای محراب! صبح نوزدهم رمضان المبارک آبرو خریدی برای آنکه سالهاست آبرو بخشیده است تـو را…
خط بطلان کشیدی بر هر چه تهمت بی نمازیِ علـی…
+ میگفتند علی و محراب؟! علی و مسجد؟! علی و نماز؟! علی مگر نماز میخواند؟!
مولا که علی باشد، عبد شدنم آرزوست…
قنبر شدنم سراسرِ عُمرْ افتخار…
سالهاست اندر خمِ کوچه ی حُُبّ مولا نشسته ام تا خضری از راه رسد و دست اسلامم را در دست ایمان مطلق بگذارد… خروج از کوی و برزن اسلامم آرزوست اگر شاهراه تشیُع مقصد است! آری، پله های اسلام انتهایش ایمانِ به ولایت است… ایمانِ به ولایتم آرزوست!
بیا بگذریم تا برسیم به مسیری که پُر است از شکوفه های رُمان بهشتی! نار و انار یکجا نگنجند! قدم بگذاری در مسیرِ حق، پاسوزِ نفس نمی شوی! فقط کافیست ایمان بیاوری که الحق مع العلی و العلی مع الحق!
شکوفه های سرخ انارِ باغ ولایتم آرزوست…
حاج خانم که باشی خنده ات را زیر گوشه ی چادر پنهان میکنی؛ قهقه که دیگر هیچ…
حاج خانم که باشی نیازی به معطر کردن خود بیرونِ منزل نداری! عِطر وقارت حتی در کوچه های بهشتیِ اقاقیا پُر می شود! راه رفتنت تمنا میکند استعاره های تمشی فی الارض قرآن را…
سر به زیریُ و دل به هوا سپردن رها میکند هرچه سر به هوائی جوانی را… “نا"ی نامحرم را هیچ دلیلی نمی تواند بردارد و محرمش کند؛ غیر، غیر است و غریبه، غریبه!
حاج خانم که باشی و ملتزم به اسم و مسمّی، از زبان قرآن مؤمنات خوانده میشوی، صالحات خطاب می گردی… حُسن خلق می طلبد این مقامِ حاج خانم بودن! طهارت دل، نگاه، ذهن! دیگر هر چه دیده ببیند دل نمی کند یاد!
اصلا کدبانوئی است که انگشتانش با هنر سر و سرّی دارند… بوی عِطر غذای جاافتاده اش به زندگی، زندگی میبخشد!
حاج خانم که باشی همسرت همیشه آقاسـت؛ حریم دارد مَحرَمت در خانه به برکت حرمتی که تـو در زندگی برایش بافته ای! بچه هایت شادند، شادِ شاد!
در حیاط خانه اش گل های شمعدانی حرف اول و آخر را می زنند؛ آخر، این نماد عشق خوب می داند دامان عفت را کجا پهن کند…
اصلا خوب بودن “رسم” حاج خانم بودن است! اگر مرامش را داری بسم الله…
+تقدیم به حاج خانم ترین بانویِ دنیا….
+ خدایا! خوب بودن روزیمون کن…
تـو را فیلسوف، عارف و مفسر شیعی می نامند؛ اما من بزرگی شما را در آن لحظه میبینم که برای حل مسالة، دست به دامان دختر موسی بن جعفر راهی حرم می شوید… صد البته آنکه شاگردیِ معرفت نزد شیخ بهائی ها و میردامادها بکند نامش همچو آنها مانائی خواهد داشت…
از ثمره ی استادیتان بگویم که فیض کاشی ها پروراندی برای اسلام و عبدالرزاق ها تربیت نمودی!
جهان اسلام سومین مکتب مهم فلسفی خود را مدیون شماست ای ملای تمام عیارِ شیرازی! حکمت متعالیه ات چون مصباحی، تاریکی جهل را به خاموشی کشانده!
اسفارت هنوز به یادگار در بین فیلسوفان محفوظ است و راهگشا…
در لابلای تمام ابتکارات علمی و فلسفی ات، برای اهلش عِطر مکاشفاتت آنچنان به مشام می رسد که با خواندن هر خط، سِماع و چرخی وصف ناپذیر به جان و دلشان می افتد!
کسی نمی تواند در اصالت ها، تشکیک ها و وحدت وجودها تاثیرگذاری مکاشفات عرفانی ابن عربی را بر افکار حکمی شما منکر شود؛ که اگر شود یا شما را نشناخته یا از قیل و قال ابن عربی بی خبر است!
خمینی کبیر نیز انقلاب اسلامی را متاثر از تفکر صدرائی پی ریزی نمود…
شاید خواستی با هفت بار پیاده قدم برداشتن به سمت بیت الله الحرام فریادی آرام بزنی که علم در سینه ی متقین است… شاید خواستی زاهد و عالم را در یکجا جمع کنی تا عالمیان ببینند…
و چه مشقت ها تحمل کردی ای مجتهد بزرگ آن دم که در برخی مسائل فقهی با بیشتر اندیشمندان محل تدریست تفاوت داشتی! شاه عباس را علی رغم میل باطنی وادار به تبعیدت کردند… از اصفهان به روستایی در قم مقدس تبعید شدی… در همان روستای کوچک و دورافتاده ی کهک نیز جلسات درست را پهن کردی و لحظه ای از پرداخت زکات علمت دریغ ننمودی! ای آرمیده در شهر نجف! هنیأ بک همجواری ابوتراب…
ای عابدِ عالِم! ما اندر خَم فتح و کسر و ضم کلامیم، تا چه رسد بخواهیم با سوزنی به دست وارد وادی علوم شویم! ما مثقالی ذره ای حکمت جوشیده از درون را تشنه ایم… ما را دعا بنما!
نیمه ماه آمدی تا ثابت کنی نیکوتر از هر چه قمری… آری، ماه نیز پیش قدم های شما خمیده است…
مولای من! در نیمه ی رمضان دست به دامان دعای مجیر شوم یا خانه ی سراسر کَرَمت را دق الباب کنم! سبحانک یا الله! و چه مُجیری بالاتر از آلِ نبی، اولادِ علی!
پدرت مولودِ خانه ی خدا و برادرت نامیده شده به نام خون خدا و خودت مولودِ مبارکِ ماه خدا! این چه سرّیست که سراسر غرق در خدائید فرزندان رسول خدا!
ببین که شقایق ها نیز ماتِ چگونه پرپر شدن تـواند… چشمانشان کبود و خسته ی اشک بر مظلومِ درْ خانه و کاشانه است… نوایشان اینگونه به گوش می رسد که: « آری، به واقع تا وفـا هست زندگی باید…»
ای مجتبی! مولای ما!
بزرگزاده باشی و بی بارگاه! للعجبا… اما نه، فقط فرزند ابوتراب می تواند اینچنین خاکی و بی آلایش باشد! اما قسم به سُم اسبانِ سواری که همهمه ی آمدنش جهان را فرا گرفته، روزی فرا خواهد رسید که حق مغصوبِ امامتتان نیز گرفته خواهد شد تا چه رسد به بارگاه بهشتی بر بالای مضجع شریفتان… همهمه اش می آید… نزدیک است…
+ کتاب دیوان مفتقر مرحوم غروی اصفهانی