بانو! عاشقانه هایت را در برابر نبی که می خوانم، سراسرْ خواستن های عالَم برایم هوس را می نماید… آنگاه که محو فرستاده ی خدا شدی و خوشبختی را در همسری محمد صلی الله علیه و آله تعریف کردی و آن را مایه ی افتخار دانستی، چقدر بزرگ زاده ای ات به چشم آمد…
اطرافیان، علاقه مندی دوطرفه را در حین خطبه ی عقد از زبان مبارک جناب ابوطالب شنیدند آنگاه که فرمود: و له فی الخدیجة رغبه و لها فیه رغبه…
و چه بی آلایش پاسخ دادی آنگاه که نبی شما را مخاطب قرار داد و فرمود: «شما بانویی هستید دارای ثروت و من فردی فقیرم که چیزی در اختیار ندارم… کسی دارای موقعیت تو رغبت به کسی مثل من پیدا نمیکند، من جویای همسری ام که حالش مانند حال خودم و از نظر مالی همتای خود من باشد.» در جواب عرضه داشتید: « به خدا سوگند ای محمد! اگر تو مالی نداری، من ثروت زیادی دارم؛ و کسی که خود را در اختیار تو قرار داده است چگونه مالش در خدمت شما نباشد… من و سرمایه ام و کنیزانم و آنچه در اختیار دارم از آن شماست، و تحت امر شماست و هیچ منعی از طرف من نیست… » قسم به چشمان مبارکتان که اشک در آن حلقه زد از شوق وصالِ محمد-فرستاده ی خدا- نبی نیز محو صداقتِ زنانه ی شما بود…
بانوی نجیبِ محمد! حُب قلبیِ نبی برای عدو آنقدر گران بود که از شدت خشم قلم به دست گرفت و تحریف کرد کمال و جمالتان را… گفتند بیوه ای بود پیرزن! للعجبا که مورخینِ موثق عالم اسلام سخن به حدیثِ حَسَن گشوده اند و شما را در زمانِ خواندن خطبه ی عقد با نبی، در اوج جوانی و زیبایی دانسته اند! خط به خط زیارات در وصف شما اشاره به رحِم پاکی دارد که سرآغاز شکفتن نسلی معصوم و مطهر دارد… بانویی عفیف که تنها یکبار پیمان مودت و همسری بست؛ آنهم با نبی!
بانویِ اصیلِ عرب! خدیجه بنت خُویلد! آرزویِ ما ذره ای زنانگیِ ناب شماست… ما را دعا بنما…
موضوع: "بدون موضوع"
من در محاسبات نهایی، زن را قوی تر از مرد می دانم. اعتقادم این است که مرد هارت و هورتش زیاد است؛ اما آنکه بالاخره در یک مقابله، اگر این مقابله طول بکشد، پیروز خواهد شد زن است! یعنی زن بالاخره با روش ها و وسایلی که خدای متعال در اختیار و طبیعت او گذاشته، بر مرد غالب می شود. این یکی از زیبائی های طبیعت و از اسرار خلقت است. «مقام معظم رهبری حفظه الله»
+ خانمها نخونن سرشون کلاهی رفته بس گشاد :)
حتما بخونین، عالیه…
عِطر بهارنارنجِ حیاط! عِطر رمضان المبارکی که هر سال تکرار می شود… حالِ سماع گونه ی روزه دار… در لابلای این همه ” اللهمِ ” ادعیه، عبدی می شوی سردگم که تازه جرعه جرعه در حال یافتن خود است… صوت آهنگین دعای افطار و اذن گشودن و أکل طعام… “قبول باشدهایی” که در یک آن در عالم طنین انداز می شود…
و چه لذتی از این بالاتر؟! از این همه امساک… نخوردن؛ نیاشامیدن؛ صوم و سکوت…
بهارنارنج به موقع آمدی… عطر رمضان را استشمام کن تا جانی تازه کنی… ماه هم عِطر دارد! قسم به افتتاح و ابوحمزه و قدرش! هر شبِ این ماه بوئی دگر دارد!
للعجبا به بهاء و جمال و جلال اسماءِ دعای سحرش که کُلها سراسر بهئُ و جمیل و جلیل اند!
بهارنارنج! شهر، شهرُرمضان است! الذی انزلت فیه القرآن است… سینه ات را معطر کن! عمیق نفـس بکش!
+ به واقع هر ماه قمری همچو درختی پربار با یک عِطر و طعم مختص خود است… پر از ادعیه ای با روح لطیف و منحصر به فرد!
خداوندا رایحه ای از ادعیه خوانی های مومنین را برسان به دستان محتاج نیاکانمان… الهی آمین.
بعدظهری بودن!
بعدظهری بودن یعنی آخر کِیفِ دنیا… اینکه کُلی وقت داشتی برای کارهای دخترانه…
کیسه فریزری را که قرار بود دور لقمه زنگ تفریحت بشود را برداری و بروی باغ پشت خانه و با دخترک همسایه ساعت ها وقت بگذاری برای پُر کردن آن با گُل های ریز آبی و صورتی « فراموشم مکن»! و بعد با ریختن گل های چیده شده بر سرت حس شازده خانم بودن درونت را پروبال دهی و هر چه قند در دل داشتی دانه دانه آب کنی… روی چمن ها دراز بکشی و به شکلک درآوردن ابرها بخندی!
اصلا اهمیتی نداشت که ساعت ها زیر آفتاب بمانی و تیره شوی… حتی در حین دویدن پاهایت گیر کند به بوته های گل سرخ و خراش بیافتد! آنقدر خوش بودی که مدتی باید میگذشت تا سوزشی در پایت حس کنی و نمیدانستی در جواب سوال “چه شده ی مادر” چه باید بگوئی!
بعدظهری که بودی کل ساعت های دنیا در مشت کوچکت بود… صدها دقیقه وقت داشتی برای هزاران کار شدنی و ناشدنی… اصلا خدا تو را خوشبخت ترین میکرد در شیفت ظهر مدرسه! صبحانه میخوردی و تکرار کارتون مورد علاقه ات را میدیدی! کسی هم نمی توانست
متهمت کند که مشق ننوشته ای!
حتی می توانستی با مادر به خانه ی همسایه بروی یا پیش مادربزرگ…
بوی جاافتادن ناهار مادر را دقیقه به دقیقه می توانستی بچشی و کِیف کنی از این همه حس در خانه بودن! لحظات آخر ظهر هم، فاتحانه ناهار خورده راهی مدرسه میشدی و کلی حرف داشتی برای بغل دستی ات!
صبح ها محله پر بود از مادرهای خانه دار و خانه ها خالی بود از هرچه پدر خانه نشین! پدرها همیشه صبحی بودند! بعدظهری بودن فقط مال مال ما بچه ها بود و بس!
بعدظهری بودن یعنی آخر کِیفِ دنیا…
+عکس_تولیدی به یاد گذشته ها و گل چیدن ها :)
وقتی دور می شوی تازه ارزش در کنار بودن نزدیکترین ها و در عین حال عزیرترین ها برایت رو می شود!
با خودم بودم! قدم میزدم و با ذهنم نجوا میکردم:
یادت هست! دو روز مانده به سال تحویل ساکت را جمع میکردی… میگفتی سال تحویل دلم دور بودن میخواهد؛ دور باشم از همه چیز تا نزدیک باشم پیش خدا… جائی باشم که متحول بشوم وقتی زمزمه میکنم یا محول الحول و الاحوال… تازه آمده بودی و باز دوباره میل رفتن داشتی! هر چند هم که در ذهنت کُلی خاطره ی نخواستنی رژه میرفت؛ اما از میل رفتنت چیزی کم نمیشد که نمیشد! مچاله شدن در اتوبوس موقع خواب، طولانی بودن مسیر، عدس پلوهای ناخوشمزه، کفشهای خاکی و گِلی، گرمایی که می توانست از زیر ضدآفتاب هم بسوزاندت و…
یاد سبک بالی در طول سفر، همه ی این نخواستنی ها را برایت دلربا می کرد!
حتی غذای عید بی نظیر مادر و کدبانوگری هایش در شیرینی پزی هم نمی توانست تو را پایبند و خانه نشین عید کند… مگو که چقدر کوچک میبیند! بوی غذای مادر، یعنـی که ستون خانه همچنان پابرجاست!
مجردی عالم خود را دارد…
هیچ چیز برایت لذیذ نیست وقتی آرامشی که میخواهی نباشد!
اما از خامی تجرد که در میآیی تازه میفهمی که قاعده « کُل مجردٍ عاقل» را سراسر عمرت فارسی خواندی! و هیچ نفهمیدی از مفهوم این منطوق!
تعهد که میدهی تازه درکت از خانواده شکل میگیرد… از خانواده جدا که می شوی تازه میل وصل داری! مجرد بودی و دلت استقلال طلب می کرد؛ متأهل می شوی و دلت طلبکار نقد و نسیه خانه ی پدری می شود! و در عین حال چقدر خودت را بدهکار میبینی! تازه نعمتْ بودن آغوش مادر برایت معنادار می شود! در کنار مادر غرق در داشته ها بودی، آنقدر که حسش نمیکردی، لااقل کم!
مجرد که هستی دلت هم صحبت می طلبد!همسر!
حلقه ی تأهل که می رود در دست چپت و ایمانت راست می شود دلت والدین می خواهد!
سردرگمیِ عجیبی است! غریب است که یک غریبه می آید و دلت را به دلش می سپاری؛ و بالاتر از آن سرنوشتت را… می روی! از والدینت میگذری!
شاید حالا بتوان درک کرد حضرت حافظ کلامت را! که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها… هر چند که شما آسمانی سرودی؛ اما برای ما همین برداشت زمینی هم غنیمت است! اصلا بگذار هرکسی از زعم خودش یار شود شما را…