چند قدم بعد صبحانه...
یادش بخیر! من و این خیابان غازیان خیلی با هم عیاق بودیم.
اما الان نیمه حضوری شهروند رشتی شده ام و یکجورهائی می شود گفت که پاره وقت در انزلی زندگی میکنم! به همین خاطر کمتر اتفاق میافتد که بخواهم در شهرم مسیری را پیاده طی کنم و اطراف و اطرافیانم را دعوت به حضور در ذهن برای بازی در داستان های تخیلی ام کنم.
واقعا هیجان انگیز است که از ذرات معلق در هوا هم نگذری و تجزیه تحلیلی برایشان داشته باشی! به چیزهای زیادی می شود فکر کرد و تحلیلی برایشان نوشت!
میخواهم یک برش از زندگی چند ساله ام را برایتان نقل کنم! همان که همیشه قصه گوها اولش را با “از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان” شروع می کنند! راستش دلم تنگ شده! برای آن ایستگاه اتوبوسی که همیشه زیرش پُر از پوست تخمه های شکسته است! همان پوستهائی که خیلی واضح تر از سازمان سنجش و آمار، میتوانند درصد جوانهای بیکار کشور را به آدم بگویند!
عوضش جلوتر، کنار فضای سبز خیابان، چند صندلی هست که اوضاع زیرش آدم را به یاد پارک بانوان پایتخت می اندازد! فکر کنم همنشین شبانه شان دو نفر از آن خانم های خوش صحبت یا بهتر است بگوییم پُر صحبت بودند که حرف، مجال شکستن چند تخمه را هم ازشان ربوده بود!
سر راهم تا حوزه خیلی چیزهای جالبی می دیدم!
گذر عابر پیاده که بابت لقی کاشی هایش مدام شرمنده عابرها بود و انگار با هر صدا، آقای شهردار را فریاد می زد! الان داخل شهر کمتر کوچه ای با سرو کله خاکی پیدا می شود؛ و الا رد پای عابرها خودش در حد یک دیوان، حرف برای گفتن دارد!
شاید بشود با یک نگاه فی الجمله به رد جا مانده از یک عابر، به بالجملگی برخی زندگی ها رسید! سنگینی فشار زندگی را در این دوران تحریم در عمق رد پای بعضی هموطنان به راحتی می شود دید! زمانه ای که شاید در آغوش گرفته آدمهائی را که حتی نائی برای سیلی زدن من باب سرخی صورتشان نداشته باشند!
برویم جلوتر که در این باره ناله ها بسیار است. . . یک پسته، که در کف خیابان از شدت درد و سنگینیِ زیر پا ماندن، خندان شده بود! این از آن خنده های دردآور بود که خیلی ها نمی توانند معنایش را درک کنند!
یک آقای نسبتاً چاق که مجبور بود برای گوشت نشدن شام چرب دیشب و هر شبی که می خورد، صبحها دوچرخه سواری کند! هواکش های کتانی مارکدارش که نصف حقوق کارمندای دولت بود خیلی حرفها برای گفتن داشت! خیلی خوب است که به فکر تنفس سلولهای کف پایش است!
حقیقتش نمیدانم علّت پیاده رفتن آن آقای نحیف که سائیدگی زیر کفشش نشان از پیاده رفتن های هر روزه می کرد چه می توانست باشد؟! علی الظاهر یا به فکر سلامتیِ بدنش بود یا جیب شلوارش! آخر برای قشر ضعیف، اندک اندک، پول خردها میتوانند عرض اندامی بکنند و در حد جمع و جور کردن یک گوشه از زندگی در حقشان لطفی نمایند!
گاهی گوشه خیابان، چند برگ و گل نیمه پژمرده می دیدم که نشان از گذر با سرعت یک ماشین عروس در انتهای شب داشت! ناخودآگاه صدای ممتد بوق ماشین در گوشم می پیچید و همان دعای همیشگی را برایشان می کردم که ان شاءالله در عروسیشان کنار خوشی گناه نباشد! دل مولا نشکند از خوشی زیادشان!
مساله قابل توجه مایه تعجب، بانوانی بودند که نمی دانم صبح ها از چه ساعتی بلند می شدند و چطور وقت می کردند ابتدای روز به طراحی دکور ظاهرشان بپردازند و شاهد مثالی برای اصطلاح هفت هشت قلم شوند! نمیدانم فی الواقع پیکاسو و ونگوگ در نقاشی سرعت عمل بیشتری داشتند یا اینها؟! حقیقتاً لا أدری!
سکه های کف خیابان هم برای خودش داستانیست! گه گداری که به چشمم می خورند مرا می برند به دوران کودکی! زمانی که با پدرم به محل کارش رفته بودم برای برق کشی تونل منجیل! از دیدن آن همه سکه در تونل و اطراف خیابان بُهت زده می شدم! اما بعدها فهمیدم که آنها صدقه سلامتی مسافران راه بودند که از ماشین به بیرون میانداختند!
در عالم کودکی فکر میکردم مثل قهرمان کارتن دزدان دریایی به گنج رسیدم! آخر ما دهه شصتی ها با سکه پنج تومانی خیلی خاطره ها داریم! برایمان در حد کرایه یک مسیر، کار راه انداز بود و علی رغم حجم کمش، مسافت زیادی رخت عابر پیاده گی را از تنمان بر می کند!
اما این قسمت مسیر خیلی برام خوش آیند بود! گذر از کنار چند گُل فروشی! البته هیجانش مال زمان برگشت بود؛ چون گلها در آن وقت بیرون بودند! آدم را به یاد عبور از کنار عطر فروشی های میدان شهرداری میانداخت! گلهائی که هر روز در سبد ژست می گرفتند تا برای برخی عرض تبریک داشته باشند و برای برخی دیگر عرض تسلیت!
کاش گل فروش ها هم مانند عطر فروش ها برای تبلیغ کارشان شاخه گل می دادند به عابرها!
صحنه ای که از یک خانم و آقای مُسن دیدم برای چند لحظه تمام تصوراتم را از تکیه زدن به همسر درهم کرد! چتری که آقا فقط بالای سر خودش گرفته بود و خانم جایی را برای قطرات ریز باران به روی شانه های مهربان مادرانه اش باز کرده بود!
مانده ام در طول پنجاه شصت سال زندگی مشترکشان کدام یک به دیگری تکیه کرده؟! ستون، چه کسی بوده؟!
اما بعد… شارژ مصرف شده ایرانسل! یکی دیگر از آن چیزهائی که کف خیابان به کرّات به چشم می خورَد! برایم حکم ته سیگار بعضی انسانها را دارد! انگار پولی که بابت هر دو داده می شود یک جورهائی دود شده، راهی نیست آباد می شوند! دوّمی ریه و هوا را آلوده می کند؛ اوّلی زمین و سیگنالهای مغز را!
دفتر مسافرتی! این از آن حسرت های بزرگ است که کمر دلم را بد خم کرده! من از آن دست آدمهای ممنوع الخروجم که حق ورود به کرب و بلا را ندارد! آن هم به بهانه ناامنی! علی الظاهر حسین بن ولی- پدرم- اجازه خروج نمی دهد؛ اما فی الواقع این حسین بن علی است که اذن دخول نمی دهد!. . .
بغض سد راه نوشتنم شده! فعلا بدرود. . .
پی نوشت:
۱.این نوشته رو حدودا چهارسال پیش قلم زدم
۲.عکس مال خودم نیست
نظر از: ساناز سجادی [عضو]
ببینم چرا از من ننوشتی :-)
باهم بعضی وقتا پیاده میرفتیم تا حوزه
چششششم
مینویسم حتما
نظر از: حسینی [بازدید کننده]
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یاد باد…
نظر از: سیدمحمدصادق [بازدید کننده]
سحرخیزی…
بله;-)
عاشق صبحانه ۶ صبحم…
نظر از: سیده [بازدید کننده]
قشنگ بود:-)
سلام و رحمت خدا
ممنون و متشکر
سپاس
السلام عليكم يااباصالح المهدى (عج)السلام عليك ياامين الله فى ارض وحجته على عباده(ياصاحب الزمان آجرک الله)ماه محرم بر شما وعاشقان حسين تسليت عرض مينمايم) http://maedeh.kowsarblog.ir
سلام و رحمت خدا
ایام تسلیت هم استانی
سپاس از حضور گرمت
آجرک الله یا صاحب الزمان…
فرم در حال بارگذاری ...