چه شد طلبه شدم!
فکرش را که میکنم میبینم، شاید کلید عنایت طلبگی ام صدها سال پیش زده شد؛ زمانی ک در پی آزار و اذیت های روس های کمونیست، پدربزرگم، محمود بدیراُف، عزم هجرت از شهر و دیارش، باکو را در پیش رو گرفت و شد مش ولی تنیده، ساکن بندرانزلی! هجرتی ک با پشت سر گذاشتن دارایی هایش، از زندگی در آپارتمان و سرکارگری در معدن گرفته تا بستگان دور و نزدیک سختی های بسیاری به دنبال داشت! پدربزرگی که پازل شخصیت اش تنها از خدارحمت کندهای اطرافیان و خاطرات مادر، برایم شکل گرفته! از اینکه مجبور بودند برای روزه گرفتن در ماه مبارک، پتو از پنجره ها آویزان کنند تا کسی از روس های لائیک، متوجه بیداری سحر آنها نشوند و به دنبالش، آزار و اذیت و تمسخر مسلمانان! بگذریم… حالا این من بودم که بعد از سالها از فوت مش ولی، به عنوان ذریه ای از نسل او دنبال جواب هایی نه سهل، نه سخت میگشتم؛ جواب سوال هایی از جنس چرایی و چیستی؛ آخرش که چی، چرا بدنیا اومدم، چرا این همه پستی و بلندی، بالاخره آخر زندگی چی میشه، چرا چرا چرا… . گویی که آیه فألهمها فجورها و تقواها درونم موج میزد! نفسم در گیر و دار فجور و تقوا بود! می دانستم که درونم چیزی به غیر از حال می خواهد؛ در حالی که ماهیتِ این « غیر» برایم روشن نبود و جایگاهش در بایگانی داشته هایم پوشه ای خالی بود! ندایی از جنس وجدان صدایم میکرد؛ میل بیدار شدن از خواب زمستانی بیست ساله ای داشت! میل کامل شدن حفره های خالی درون! در عین حال سنگینی روح که عطر و بوی مادی اش آزارم میداد توان جسم را بریده بود… بشریتم را در شرق جستجو میکردم؛ در لابلای انسانهایی که مسلمان بودند و نبودند؛ گاهی عبد بودند گاهی آزاد؛ با خود میگفتم: همه چیز در زندگی ات داشته باشی! آخرش که چی؟! بازهم یک خلاء خاصی را احساس میکردم! ب دنبال آرامشی بودم ک تنها از چشمه معرفت و معنویت میتوانست بجوشد؛ اما جاهل بودم ؛ به قول طلبه ها جهل هم به حکم بود و هم موضوع! نمازی میخواندم اما کم تعقیبات و گاهی بی تعقیبات! روزه ای در حد گرسنگی و نخوردن غذا!… دوستی داشتم به نام سیدمریم ما از کودکی باهم آشنا بودیم؛ باهم به یک مدرسه میرفتیم؛ حدود سه چهار سالی از من و خواهرم بزرگتر بود! با وادی مذهب و شریعت به معنای خاصش اولین بار با سیدمریم آشنا شدم؛ خیلی مسائل دین را جذاب بازگو می کرد! نوک زبانی صحبت میکرد و پر حرارت! بصورت مکاتبه ای در حوزه قم درس میخواند! در کنارش حال دلم خوب بود… به آن سالها که می اندیشم آسمان زندگی ام را پُر میبینم از آیات الهی که نم نَمَک از وادی رحمانیت به سمت رحیمیت خداوندی پَر میکشیدند و این منِ سرگردان، غرق در این همه لطف بیکران بودم! لطفی که لایق عبدی چون من نبوده و نیست! وارد شدن به حریم مقدس طلبگی که با تمام سختی هایش برایم مقدس ترین قضا و قدر الهیست! حدود چهارسالی بود ک دیپلم ریاضی فیزیک را گرفته بودم اما از آنجا که علاقه خاصی به هنر داشتم رشته های مختلفی مثل معرق کاری، قالی بافی و… را بصورت آزاد دنبال میکردم؛ اما همیشه علاقه خاصی به درس و تحصیل داشتم! اولین کتاب مذهبی که من را جذب روایت و احادیث معصومین کرد حلیة المتقین بود! کتابی که هنوز هم حلاوت و شیرینی مطالبش از ذائقه ذهنم محو نگشته!کتاب بعدی توحید مفضل بود؛ کتابی که به تعبیر خودم نخواندمش؛ بلکه بخش بخش کتاب با لذت تمام در روحم هضم میگشت و حب امام صادق علیه السلام درونم شعله ور میگشت! زمستان آن سال برف سنگینی آمده بود؛ عبور و مرور سخت شده بود؛ تقریبا درخت ها زیر برف رفته بودند… نمیدانستم در یکی از همین روزهای سرد و برفی قرار است جوانه هایی از بذر ایمان در زندگیم جوانه بزند! طبق مقدرات الهی، سردترین فصل سال، شد ربیع جوانی و بندگی ام! مقلب القلوب، حال دلم را حولنایی بخشید که هنوزهم سرمست از تحولش حیرانم! قبل از غروب بود؛ بخاطر سنگینی بارش برف، تاکسی کم در خیابان دیده میشد؛ من و خواهرم سوار اتوبوس شدیم؛ نیمه های راه چشمم خورد به یکی از دوستان دوران ابتداییم درون اتوبوس؛ چادری شده بود! فکر میکردم این رسم ادب است که حکم میکند به سمتش گام بردارم؛ اما گویا ماجرا چیز دیگری بود؛ باهم که صحبت کردیم متوجه شدم طلبه شده! در آن چند دقیقه از محیط حوزه و طلبگی و صمیمیت همکلاسی هایش برایم گفت و اینکه سال اولی است ک حوزه داخل شهرمان تاسیس شده. دقایقی در زندگی هستند که نامشان را دقیقه های هدایت و حکمت باید خواند! زمانهای مقدس کوتاهی که همچون سوزن بانی دلسوز، مسیر قطار زندگی ات را به سمت صراط مستقیم هدایت میکنند! زمان گرفتن دفترچه آزمون حوزه فرارسید و بالاخره بعد از حدود چهار ماه من به همراه خواهرم رفتیم به مرکز استان و در آزمون ورودی حوزه شرکت کردیم. حدود یک ماه بعد جواب آزمون آمد… من طلبه شده بودم! اما خواهرم سال بعد درآزمون ورودی قبول شد. حس عجیبی داشتم؛ نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت! شناخت کاملی از وادی طلبگی نداشتم… تابستان آن سال، قبل انجام مصاحبه حضوری با همراهی خواهرم و سیدمریم مشرف شدم به قم مقدس! بارگاه سراسر نور فاطمه معصومه که سلام خدا بر او… چند روز بعدش ۲۷ مرداد تولدم بود… زیباترین هدیه ای که میشد از جانب امامت دریافت نمایی این بود: تلاقی نیمه شعبان، روز میلاد پربرکت منجی بشریت با روز تولدم! برای اولین بار بود که پا به مسجد مقدس جمکران میگذاشتم! درست در اولین سال شروع طلبگیم! احساس میکردم که قرار است عهدی بسته شود! با کسی که اولین بار در لابلای نوارهای مرحوم کافی، حیّ بودنش را حس کردم: یابن الحسن… تابستان سال ۸۷ مملو از لحظه هاییست که بدون ثبت در دفترچه خاطرات، همواره میتوانم با جزییات مرورشان کنم! سالی که اذن ورود به وادی مقدس طوای حضرت داده شد بی آنکه فاخلع نعلیکی از ما بخواهد… اینبار قرار شد بیاییم و بعد که نفسی تازه کردیم، سال به سال غبارهای درونمان زدوده شود… زنگارها صیقلی بخورند… تا نم نمک انسانیتی از زیر آوار درون، برون شود… آری، طلبه شدم به اذن او… برای او… اللهم عجل لولیک الفرج
نظر از: ساناز سجادی [عضو]
سلام
افرین به قلمت
یادش بخیر سفرمون به قم
چقدر زود گذشت انگار همین دیروزها بود
ممنونم سانازی
آره یادمه بعضی جزییاتش
از بس شیرین بود
سلام و رحمت خدا
قسمتت ان شاءالله بزودی دوستم
ممنونم از حضورت
نظر از: یک روحانی [بازدید کننده]
سلام علیکم
حکایتی عجیب است وادی طلبگی
و باب آن
و نحوه ورود آن
و اذن دخولی که به فرد داده میشود.
موفق باشید.
سلام علیکم
بله
فکر میکنم فقط طلاب هستند که دقیقا درک میکنند من چه میگویم
چون خودشان در این وادی هستند و قرار گرفتند
نظر از: حسینی [بازدید کننده]
خداوند متعال ثابت قدمت بداره خواهری
ممنوووووووونم
همچنین
سپاس از حضورت
نظر از: آمنه میرشکاری [بازدید کننده]
خیلی عاااالی بود، خییییلی
ممنونم از اظهار لطف لطیفتون دوست خوبم…
نظر از: آرامـــ [عضو]
ممنون و متشکر از شما…
ان شاءالله مراتب عالی تری در حوزه رو طی کنیم… همه طلاب
موفق باشین
نظر از: سایه [عضو]
مفرد مونث غایب عاااااالی نوشتی. لذت بردم حس کردم دارم از خاطراتِ حبیبه جعفریان میخونم فقط خیلی ملیح تر و معنوی :))
به خاطر این قلم خوبتون شمارو تحسین میکنم و تبریک میگم. موفق باشی :)
اما در مورد محتوا جالب بود برای من شما روسی در واقع چه سرگذشت زیبای داشتند پدربزرگتون به نظرم بیشتر بنویسید از ایشون حتی میتونی یه داستان بلندبنویسید و با این قلم تواناتون یه رمان عالی حتی.
زیبا توصیف کرده بودی طلبه شدنت رو مبارکت باشه.
انشاالله سربازای خوبی برای امام زمان باشیم :)
ممنونم از اظهار لطفتون دوست خوبم
بله خانواده مادریم از شیعیان روس هستن
البته این سرزمینها در گذشته های دور جزو خاک ایران بودن
در هر صورت اول به مسلمان بودن و طلبگیم و بعد به ایرانی بودنم افتخار میکنم
ان شاءالله امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حافظ و دعاگوی همه طلاب باشن
نظر از: MIMSHIN [عضو]
ممنون و متشکر…
خداوند حافظ شما هم باشه دوست عزیزم
نظر از:
فوقالعاده بود. حقيقتاً قابل توجه. هم شيوه نگارش و هم محتواي تأثيرگذار. واقعاً اين سرنوشت بسياري از افراديست كه به حوزه علميه مشرّف ميشوند. ماجراي شگفت آشنايي با اين مكتب حق و مشرب متصل به ولايت. تبريك عرض ميكنم اين خلوص و صداقت در بيان را. اميد كه پروردگار همه طلاب را راسخ و استوار در مسير تعالي حفظ فرمايد و تدبيري نمايد تا انگيزههاشان در طول مسير تحصيل كاهش نيابد. در پناه خدا.
سلام علیکم
متشکرم
ان شاءالله ک طلاب در مدارس علمیه، تحت تربیت نفس هایی قدسی، مقدس شوند… مهذب شوند…
طلبه ای چون من هم، در کسوت سرباری و جیره خواری خوان حضرتی، از قبل ولایت علی بن ابیطالب، مسیر زندگانی ام با نقطه ای نورانی ب وادی سربازی رسد…
پاسخ از:
عليكم السلام
إنشاءالله.
فرم در حال بارگذاری ...