وقتی دور می شوی تازه ارزش در کنار بودن نزدیکترین ها و در عین حال عزیرترین ها برایت رو می شود!
با خودم بودم! قدم میزدم و با ذهنم نجوا میکردم:
یادت هست! دو روز مانده به سال تحویل ساکت را جمع میکردی… میگفتی سال تحویل دلم دور بودن میخواهد؛ دور باشم از همه چیز تا نزدیک باشم پیش خدا… جائی باشم که متحول بشوم وقتی زمزمه میکنم یا محول الحول و الاحوال… تازه آمده بودی و باز دوباره میل رفتن داشتی! هر چند هم که در ذهنت کُلی خاطره ی نخواستنی رژه میرفت؛ اما از میل رفتنت چیزی کم نمیشد که نمیشد! مچاله شدن در اتوبوس موقع خواب، طولانی بودن مسیر، عدس پلوهای ناخوشمزه، کفشهای خاکی و گِلی، گرمایی که می توانست از زیر ضدآفتاب هم بسوزاندت و…
یاد سبک بالی در طول سفر، همه ی این نخواستنی ها را برایت دلربا می کرد!
حتی غذای عید بی نظیر مادر و کدبانوگری هایش در شیرینی پزی هم نمی توانست تو را پایبند و خانه نشین عید کند… مگو که چقدر کوچک میبیند! بوی غذای مادر، یعنـی که ستون خانه همچنان پابرجاست!
مجردی عالم خود را دارد…
هیچ چیز برایت لذیذ نیست وقتی آرامشی که میخواهی نباشد!
اما از خامی تجرد که در میآیی تازه میفهمی که قاعده « کُل مجردٍ عاقل» را سراسر عمرت فارسی خواندی! و هیچ نفهمیدی از مفهوم این منطوق!
تعهد که میدهی تازه درکت از خانواده شکل میگیرد… از خانواده جدا که می شوی تازه میل وصل داری! مجرد بودی و دلت استقلال طلب می کرد؛ متأهل می شوی و دلت طلبکار نقد و نسیه خانه ی پدری می شود! و در عین حال چقدر خودت را بدهکار میبینی! تازه نعمتْ بودن آغوش مادر برایت معنادار می شود! در کنار مادر غرق در داشته ها بودی، آنقدر که حسش نمیکردی، لااقل کم!
مجرد که هستی دلت هم صحبت می طلبد!همسر!
حلقه ی تأهل که می رود در دست چپت و ایمانت راست می شود دلت والدین می خواهد!
سردرگمیِ عجیبی است! غریب است که یک غریبه می آید و دلت را به دلش می سپاری؛ و بالاتر از آن سرنوشتت را… می روی! از والدینت میگذری!
شاید حالا بتوان درک کرد حضرت حافظ کلامت را! که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها… هر چند که شما آسمانی سرودی؛ اما برای ما همین برداشت زمینی هم غنیمت است! اصلا بگذار هرکسی از زعم خودش یار شود شما را…