کوچه ۴، پلاک ۴۶… تمام مهربانی های دنیا ختم میشود به اینجا… جایی که بوی اسپند صبحگاهی مادرم تا توی کوچه می آید استقبالت و می گوید: بدو، در بزن… مادرت بیدار است!
پشت این درب قهوه ای رنگ، کسی هست که با دیدنش تمام غصه های عالم یادت می رود… کسی هست که غیرمنتظره وسط هفته بروی و ناگهانی در بزنی تا شادش کنی! تا شاد شوی! دوست داری تمام خانه اش بهم ریخته باشد و دانه دانه باحوصله همه را جمع کنی؛ حتی اگر ظرفهای شام دیشب در ظرفشویی خانه ات نشُسته مانده باشند؛ با آنکه می دانی کراهت دارد و فقر می آورد! و بی توجه به اینکه خدمت به مادرت ثواب دارد! فقط میدانی که خــــدا خوشش می آید!
اصلا تمام بی حوصلگی ها، کنار مادر، بساطتشان برچیده می شود! می شوی یک دخترک پرهیاهو که حتی دلش میخواهد سقف را هم برق بیاندازد! تا فقط برق خوشحالی را در یک جفت چشمی که همیشه منتظر بچه هایش هستند ببینی! بله، فقط همین…
دست میکشم بر نرده های سپیدی که صبح به صبح آرام و آهسته دست بر شانه شان می گذارد و از پله ها پایین می آید و قفل درب را باز می کند… مادرم! آرامشم! هـــمه چیز این خانه دوست داشتنی ست!
دلت قنج می رود برای اینکه از آن سر شهر بیایی این سر شهر، داخل کوچه ۴ و یک راست بروی پیش مادرت، روی ایوان پر از گل و گلدانش، بنشینید، گپی بزنید و یک چیزی بنوشی که گلویت هیچ، روحت تازه شود!
راست میگویند وقتی ازدواج نکرده ای دینت کامل نشده! درست… اما من میگویم تا وقتی ازدواج نکرده ای هنوز نتوانسته ای عظمت و شأن والدینت را درک کنی… و آنطور که باید متواضع در مقابل مقام قرآنی شان باشی!