القصه!
در پی قدم زدن های مکرر در محوطه تالار و یخ زدن های مکررتر، خانم صاحب تالار، دلش به حال ما بسوختی و ما را به سالن غذاخوری طبقه بالا راهنمائی نمودندی!
شاید الان دوستانِ جان بگویند که کجای اتّفاق عجیب بودی؟! اصلا هیجانش کجا بودی؟!
بله خب! دوستانِ جان هم اگر جای ما در آن شب چه کنم، گیر می نمودند و یک ناجی پیدا می شدی که جانمان را می خریدی شاید دیگر سوالی برایشان باقی نمیماندی!
جانم بگوید که بعد از کمی گرم شدن، چشمانمان به دلیل خستگی از صبح و سرمای از شب، به خواب روانه گشته بود که با صدای بوق ماشین عروس خانم خواب هم نصیبمان نگردید!
خوشحال و شادمان از به پایان رسیدن زمان ماندنمان در تالار و بیهودگی، نفهمیدیم با سر پایین میرویم به استقبال عروس خانم یا پا!
دویدیم و دویدیم کنار ماشین رسیدیم! ? کادو را که تقدیم کردیم رفتیم سوار ماشین استاد عزیزمون، (خانم… ) بشیم و راهی دیار بشیم! دیدیم ماشین، بین انبوهی از ماشین های میهمانان محاصره گشته! سرتون رو درد نیارم! کارتون عصر یخبندان ۵ رو هم تو سرمای بیرون ساختیم تا منتظر بمونیم یه مسلمون پیدا شه یه تکونی به خودش بده بیاد ماشینش رو کمی تکون بده! دوباره! رفتیم بالا تو پناهگاه تااااااااا یکی اسلام آورد!!! بعد هِلِک هِلِک از پله ها اومدیم پایین سوار ماشین شدیم استاد روشن کرد تا دیگه گوش شیطان کر، بریم که بریم! اما… ناگهان، دیدیم یک عده گارسون طَبَق به دست دارن مشرف میشن بالا?
برا ما شام آورده بودن!
دوباره! پیاده… پله… بالا…. ?
خیلی شب سختی بود؛ اذیت شدیم… ولی خیلی خندیدیم! تو عمرمون یه جا این همه پله بالا پایین نرفته بودیم!
در کل از اون شب به بعد تصمیم گرفتیم عروسی هر دوست اهل رعایتی که دعوت شدیم اول خاطر جمع بشیم خواننده استاد فلانی و جناب فرهنگی و آقای مهندس قبل نباشن?