قدم بر میدارم
و عبور میکنم
از لابلای انبوهی از عزادارن چادر مشکی به سر
تا دمِ درِ آشپزخانه مسجد
چشمم می افتد به سمت استکان های جورواجور در صف انتظار شسته شدن! که لب تر کرده اند! و داغی سوزان بر لبهای حسین حسین گوی اهالی مسجد گذارده اند…
یاد عطش حُسین، پا را پس میکشد و عِطر چای روضه ارباب، از طرفی دل میبرد!
این هم یکی دیگر از دوراهی های مُحرَّم است! اصلا خودش روضه ایست!
می روم که دستانم بگردند به دور ذکرهای یاحسینی که از دهانه هر استکان می چکد!
و بخرم آبرویی به اندازه شستن چنداستکان!
صدای شُرشُر آب، زُلالی عارفی را در ذهنم زنده میکند که طالبِ ثوابِ شستن چند استکان روضه بود! یاد درخواست سرلشکر و جواب مافوقش میافتم:
اجازه مرخصی می خواست؛ شهید بابایی را می گویم… تا برود در مجلس روضه جنوب شهر، استکان چای بشورد… نوکریِ ارباب، پُر از اخلاص! مخفیانه!
اجازه داده شد؛ مشروط به شستن چند استکان به نیت ایشان! امام را می گویم…
عجب زیرکند این عارفان! می داند از که، چه بخواهد!
جو زده شدم… گفتم چند استکان را به نیت امام عزیز بشویم؛ هدیه کنم به محضر ملکوتی اش… باشد که بپذیرد!