داشت قرمه سبزی میپخت؛ مادرم را می گویم… مثل همیشه روی ایوان؛ تا خانه بوی غذا نگیرد؛ نشسته بود کنار اجاق کوچک که تا آن روز کارهای بزرگی را در امر آشپزی به دوش کشیده بود! از آنطرف اجاق گاز پنج شعله داخل آشپزخانه برای خودش خانمی میکرد… گه گداری داد کتری را در می آورد و به جوشش می آورد!
بگذریم تا از بحث قرمه سبزی نگذریم!
در حین آشپزی یک دانه لوبیا از نوع چشم بلبلی اش افتاد پایین؛ روی موکت ایوان! کدبانو عصمت خانم _ مادرم را می گویم_ دانه را برداشت و در پی افکار بلند مادرانه اش، با پرتابی کوتاه دانه را راهی باغچه حیاط کرد…
مدتی بعد جوانه ای خاک های باغچه را کنار زد و سودای پیچیدن و بالارفتن در رگبرگ هایش طنین انداز شد… بالا رفت و بالاتر… برگ هایش مانند دستی نیازمند به سوی نرده های پنجره دراز شده بود… نرده های آهنین و سرد به گرمی، پیچک های جوان را در آغوش گرفتند و به پهنای پنجره اذن گسترده شدن به آنها دادند.
حدیثی از پیامبر رحمت_ که سلام خدا بر او و آل پاکش باد_ ذهنم را عطرآگین کرد که به دور انداختن هسته خرمایی نیز می تواند مصداق اسراف باشد!
حالا حدود دو سالی هست که خانه مادری از لوبیای چشم بلبلی خودکفا شده? آنهم از یک دانه که قرار بود روزی پخته و در انتها خورده شود!